شهید حاج احمد کریمی
فرمانده گردان حضرت معصومه (س)
لشکر 17 علی ابن ابی طالب(ع)
نام پدر:کریم
تولد:1340- تهران
شهادت:24/10/1365- کربلای 5 - شلمچه
محل دفن: گلزارشهدای علی ابن جعفر قم
قطعه 12- ردیف 20- شماره 191
یکی از بچه ها رو فرستاده بود دنبالم. وقتی رفتم سنگر فرماندهی بهم گفت: دوست دارم شعر کبوتر بام امام حسین (ع) رو برام بخونی. گفتم حاجی قصد دارم این شعر رو برای کسی نخونم، آخه برای هر کی که خوندم شهید شده. گفت: حالا که این طور شد حتما باید برام بخونی. هر چی اصرار کردم که حاجی الان دلم نیست بخونم، زیر بار نرفت.
شروع کردم به خوندن :
دلم میخواد کبوتر بام حسین بشم من
فدای صحن حرم و نام حسین بشم من...
دلم میخواد زخون پیکرم وضو بگیرم
مدال افتخار نوکری از او بگیرم
همین طور که میخوندم حواسم به حاجی بود. حال و هوای دیگه ای داشت. صدای گریه ش پیچید توی سنگر.
دلم میخواد چو لاله ای، نشکفته پرپر بشم
شهد شهادت بنوشم مهمان اکبر بشم ...
وقتی گلوله توپ خورد کنارش مهمون علی اکبر امام حسین (ع) شد، همون طوری که میخواست. اونقدر پاره پاره که همه بدنش رو جمع کردند تو یه کیسه کوچیک... راوی حاج علی مالکی نژاد
شهید سید محمد شکری
پزشکیار گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله(ص)
نام پدر: کاظم
تولد: 18 دی 1341 - کربلا
شهادت: 12/12/1365 - کربلای 5 - شلمچه
محل دفن: گلزارشهدای بهشت زهرا (س)
قطعه 26 - ردیف 28 - شماره 21
خیره شده بود به آسمون. حسابی رفته بود توی لاک خودش. بهش گفتم: «چی شده محمد؟»
انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدم «إرباً إربا» یعنی چی؟ می گن آدم مثل گوشتِ کوبیده می شه... یا باید بعد از عملیات کربلای 5 برم کتاب بخونم یا همین جا توی خط بهش برسم...»
توی بهشت زهرا که می خواستند دفنش کنند، دیدم جواب سؤالش رو گرفته. با گلوله توپی که خورده بود روی سنگرش... راوی همرزم شهید محمد شکری
پی نوشت:
- بعد از اون استقبال پرشور از طرح 120 حزب، 120 شهید که تو ماه مبارک پارسال اجرا شد؛ امسال هم خدا بخواد قراره همون طرح رو با کمی تغییر انجام بدیم. اگه دوست دارید با خوندن 4 تا 5 صفحه قرآن تو ثواب اهدای ختم قرآن به 120 شهید شرکت کنین، اینجا رو کلیک کنین.
بچه ها تحویل سال
یادش بخیر شلمچه
چیده بودیم تو سفره
سربند و یک سرنیزه
بچه ها خیلی گشتن
تو جبهه سیب نداشتیم
بجای سیب تو سفره
کمپوتشو گذاشتیم
تو اون سفره گذاشتیم
یه کاسه سکه و سنگ
سمبه به جای سنجد
یه سفره ی رنگارنگ
اما یه سین کم اومد
همه تو فکری رفتیم
مصمم و با خنده
همه یکصدا گقتیم
به جای هفتمین سین
تو سفره "سر" میذاریم
سر کمه، هر چی داریم
پای رهبر میذاریم
پی نوشت:
- برای دیدن عکس در سایز اصلی، عکس رو تو سیستمتون سیو کنین.
- به بهونه آخر سال و یاد کردن پیر بسیجی ها، حاجی بخشی؛ اینم به عنوان عیدی پیش از سال: کلیپ مستندی از حاجی بخشی بالای پیکر پسر شهیدش - خیلی زیباست حتما نگاه کنین. (با کیفیت بالا حدود 58 مگ) - (با کیفیت پایین حدود 14 مگ)
- و حرف آخرمون تو این سال این باشه: سال نود هم گذشت اما....
یابن الحسن(عج)
سالی گذشت و زمین گشت در مدار تو
اما نداشت خاتمه ای انتظار تو
امسال هم همه ی هفته ها گذشت
یک جمعه اش نبود زمان قرار تو
با این شکوفه ها دل من خوش نمی شود
آید پس از کدام زمستان، بهار تو؟
قلب مرا ز خانه تکانی معاف کن
بگذار بماند به رویش غبار تو
این روزها همه به سفر فکر می کنند
من قصد کرده ام بمانم کنار تو
امسال که من به درد ظهورت نخورده ام
سال جدید کاش بیایم به کار تو
به امید رسیدن بهار واقعی....
بهار ظهور....
التماس دعاااا برای فرج آقا(عج)
از جمله ویژگی های خاص دفاع مقدسمون این بود که کسانی رو پرورش داد و بعد پرچم فرماندهی و علمداری رو بهشون سپرد که در عین جوانی دنیایی از تجربه و پختگی داشتند. با یه سیر تو زندگی فرماندهان جنگمون یه وِیژگی مشترک رو میشه تو اکثرشون دید و اون اینکه اکثرا جوان بودند. امام(ره) با اعتقاد کامل به جوانهای مخلص و خودساخته، میدون داد تا در مقابل کوهی از مدالهای فلزی ژنرالهای عراقی و ... ادعاهای پوشالی شون رو نقش بر آب کنند و با کمترین امکانات کارهایی کنند که هنوز که هنوزه انگشت حیرت نظامیان کارکشته ی جهان بر دهانشون بمونه. همون کاری که تا سالهای سال خیلی از خبره های تاکتیک های نظامی جهان دنبال نقشه و نحوه عملیات کربلای پنج و والفجر هشت و خیبر و ... بودند و هستند. از جمله اون جوانهایی که به اعتقاد حضرت روح الله(ره) پاسخ داد شهید حسن باقریه. اعجوبه ی اطلاعاتی کشورمون تو جنگ تحمیلی. کسیکه تو سنین 25 - 26 سالگی طراح خیلی از کارهای عظیم تاکتیکی ما تو جنگ تحمیلی بود. حالا که ایام شهادت اون سردار بی بدیله مناسب دیدیم که به برخی از زوایایی ناپیدای زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم از نگاه همسر بزرگوارشون....
و این فرازهایی از زندگی سراسر نور شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری) است به روایت همسرشون:
خانم داعی پور، شنیده ایم شما روزهای اول جنگ در دبیرستان نظام وفای اهواز مسئولیت یک ستاد را به عهده داشتید. درباره کارهای این ستاد برای ما بگویید.
ــ آن روزها، اهواز به خاطر شروع جنگ وضعیت عادی نداشت. تقریبا چیزی سر جای خودش نبود. ارتش و سپاه درگیر بودند و توجهی به حضور زنان در این شهر هم نمی شد. با کمک شهید علم الهدی به خاطر احساس ضرورت این ستاد را تشکیل دادیم.
این ستاد نامی هم داشت ؟
ــ بله! نام «ستاد مقاومت خواهران پاسدار انقلاب اسلامی» را برای آن انتخاب کردیم. می خواستیم به نوعی وابستگی خودمان را به سپاه نشان دهیم و در عین حال نام مستقلی از تشکیلات سپاه داشته باشیم.
اولین کارهایی که کردید به خاطر دارید؟
ــ ما با همکاری ستاد خبری سپاه آخرین و تازه ترین خبرها و تحولات جنگ را می گرفتیم، آن ها را تکثیر می کردیم و خواهران ما این خبرها را سر خیابان ها و محل هایی که رفت و آمد بیشتری بود می چسباندند. تعدادی از همین خبرها هم سهم پایگاه هایی بود که در مساجد زده بودیم البته سعی می کردیم اخبار مثبت را به مردم بدهیم تا روحیه بگیرند زیرا در شرایط دشواری قرار داشتیم. عراق سی ــ چهل کیلومتر بیشتر با ما فاصله نداشت.
با کارهای شما مخالفت هایی هم در سطوح مختلف دستگاههای نظامی و اجرایی می شد؟
ــ بسیار زیاد. حتی تا مرحله ای که قرار شد زنان، اهواز را تخلیه کنند؛ مخصوصاً بعد از دومین موشکی که عراق به اهواز شلیک کرد. آنان می گفتند اهواز یک شهر نظامی است و نباید زنان در این چنین شهری باشند بعضی از خانواده ها مانده بودند چون فرزندانشان در جبهه ها بودند. بعضی از خواهرهایی که از ستاد ما بودند خانواده شان شهر را ترک کرده بودند و اینان شبانه روز در ستاد بودند.
در همین روزها بود که رسما در نماز جمعه اعلام شد که خانم ها باید شهر را تخلیه کنند. تصادفا گروهی از دفتر حضرت امام آن روزها به اهواز آمده بودند که معروف بودند به شاخه نظامی دفتر حضرت امام. من از فرصت استفاده کردم و مساله خروج زنان را با یکی از آقایان مطرح و تقاضا کردم که از امام بپرسند که تکلیف ما در این شرایط چیست؟ ایشان هم بزرگواری کردند و بلافاصله پس از دیدار با حضرت امام تلفنی به من اطلاع دادند که امام فرموده اند دفاع بر همه واجب است، زن و مرد باید دفاع کنند، اذن ولی هم لازم نیست. امام فرموده بودند باید بمانند، دفاع بر آنان واجب است تا جایی که احتمال اسارت نرود. یعنی به محض اینکه احتمال اسارت برای شان پیش آمد باید شهر را ترک کنند.
درباره شهید علم الهدی هم بگویید.
ــ راه اندازی این ستاد به کمک ایشان بود. اصلا تشکیلاتی در خوزستان نبود که علم الهدی یک پای ماجرای آن نباشد. با کمک ایشان بود که اولین بیانیه اعلام موجودیت ستاد ما روز هفتم مهر ماه سال 1359 از رادیو اهواز خوانده شد. ایشان سن زیادی نداشت اما به نظر من دنیایی بود از تجربه، علم و ایمان و اخلاص.
از آشنایی تان با شهید افشردی بگویید .
ــ من مایل نبودم توی ستاد بحثی از ازدواج پیش بیاید. ما همه توان خود را روی مسائل جنگ گذاشته بودیم که ارتباط جدی با متن جنگ داشت. یعنی همان موضوع هایی که برایتان گفتم .
یک روز، یکی از دوستانم که به تازگی ازدواج کرده بود به من گفت همسرم دوستی از برادرهای سپاه دارد که می خواهیم برای ازدواج او را به شما معرفی کنیم . من این حرف را جدی نگرفتم چون اصلا آمادگی اش را نداشتم؛ هم به دلیل مسئولیت های کاری، هم به این علت که مسأله ازدواج هنوز برایم اهمیت پیدا نکرده بود. دیگر اینکه خانواده ام در اهواز نبودند و من شبانه روزی در ستاد می ماندم. در این شرایط نمی توانستم مسئولیت های یک زندگی جدید را بپذیرم.
چطور شد برای ازدواج راضی شدید؟
ــ خیلی ساده. فقط با یک استخاره که خوب آمد.
یک روز به همراه همین دوستی که پیشنهاد ازدواج را با من مطرح کرده بود، در خیابان امام خمینی اهواز مشغول خرید بودیم. در همین لحظه ها شهر مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت. احساس کردم خیلی نزدیک است. انگار بغل گوشمان خورده است. با عجله به طرف محل اصابت خمپاره آمدیم. به گمانم خیابان کاوه بود. وقتی رسیدیم مجروحی را کف یک وانت دیدم که بر اثر انفجار همین خمپاره روده هایش بیرون ریخته بود. یک جیپ هم در آتش می سوخت. موج انفجار و ترکش های بزرگ و کوچک، کرکره مغازه ها را از جا کنده بود. چرخ میوه فروش ها با همه میوه هایش واژگون شده و کف پیاده رو را رنگ کرده بود.
جسد مردی را دیدم که رویش پارچه مندرسی کشیده بودند و پاهایش بیرون بود. از دمپایی هایش فهمیدم اهوازی است و در همین شهر و زیر همین گلوله های کشنده زندگی می کند. با خودم فکر کردم لابد او هم پدرخانواده ای است و برای خرید مایحتاج روزانه اینجا آمده است. او با زندگیش در اهواز جنگ را به هیچ گرفته است. پس می توان زیر آتش هم زندگی کرد و حتی جان داد تا دیگران زیر آسمان همین شهر آسوده تر زندگی کنند.
وقتی از کنار چهره های بهت زده مردم در این خیابان سوخته گذشتم و به طرف ستاد آمدم احساس کردم به خاطر همین ساده بودن معنای زندگی و مرگ است که می توان ازدواج را به عنوان مرحله ای از زندگی نگریست. به یاد حرف های دوستم افتادم که گفته بود؛ آقای باقری از بچه های سپاه است و همه وقتش در جبهه می گذرد و هر آن در معرض شهادت است.
صحنه ها ی آن روز خیابان کاوه برای من درس بود؛ درسی که باید دیر یا زود آن را می آموختم و عمل می کردم. وقتی به همراه دوستم به ستاد می آمدیم، به چیزی جز زندگی در این شهر پر خطر فکر نمی کردم حتی یک زندگی جدید با کسی که ممکن است فردا در کنارم نباشد. من تصمیم خودم را گرفته بودم. باید آتش این جنگ را با شروع یک زندگی تازه تحقیر میکردم. به همین خاطربه دوستم گفتم؛ راستی آن پاسداری که قرار بود به من معرفی کنی اسمش چه بود؟ کمی جا خورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
ــ به او حسن باقری می گویند، ولی نام اصلی اش غلامحسین افشردی است.
از اولین ملاقاتتان با ایشان بگویید.
ــ اولین ملاقات ما در خانه همین دوستم بود. روز های آخر ماه مبارک رمضان بود.
یادتان مانده چه روزی بود؟
ــ به نظرم اوایل مردادماه سال بود 1360بود و آن روزها اهواز چه گرمایی داشت! دو ساعت مانده به افطار وضو گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و رو به خدا گفتم: خودت از نیت من با خبری. آن طور که صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان!
از اولین جمله هایی که رد و بدل شد چیزی به یاد دارید؟
ــ اول ایشان حرف زدند. گفتند: «اسم من حسن باقری نیست. من غلامحسین افشردی هستم. به خاطر این که از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می شناسند. » این اولین صداقتی بود که از ایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. در صدای پخته اش رو راستی موج می زد.
من هم از علاقه ام به کار در ستاد جنگ گفتم. گفتم در این شرایط و تا زمانیکه جنگ هست باید کارکنم. نمی خواهم چیزی مانع حضورم در کار جنگ باشد. اعتقاد زیادی هم به این ندارم که حضور زن فقط در خانه خلاصه شود.
پاسخ ایشان چه بود؟
ــ واقع امر این بود که ایشان بالاتر از اینهایی که من گفتم می دید. به من گفت: « شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بکنید. انقلاب موقعیتی پیش آورده است که زن باید جایگاه خودش را پیدا کند. باید به کارهای بزرگ تری فکر کنید.»
احساس من این بود که ایشان این حرف ها را از روی اعتقاد می گفت. من در میان این حرف ها دوباره امواج آن صداقت را دیدم.
این اولین دیدار با چه نتیجه ای تمام شد؟
ـ ایشان مسائل کلی تری هم مطرح کردند و یادم هست که روی مسائل اخلاقی خیلی تکیه داشت. حرف های ما با اشاره صاحبخانه که حالا وقت افطار است تمام شد.
تا جایی که به خاطر دارم ایشان اهل نوشتن بود. آیا درباره زندگی مشترکتان هم چیزی نوشته است؟
ــ من این یادداشت ها را بعد از شهادت ایشان دیدم. این دفترچه کاملا شخصی و خصوصی است که تا به حال آن را به کسی نداده ام. ایشان در یادداشت هاشان به قدری ظریف آن دو جلسه را تجزیه و تحلیل کرده بودند که من بار دیگر به تدبیر و پختگی ایشان ایمان آوردم. ایشان در یادداشت هایش به این نکته هم اشاره کرده بودند که با وضو به این جلسه ها آمده و همه ی کارها را به خدا واگذار کرده است. حتی شخصیت مرا هم بر اساس حرف هایم تحلیل کرده بود. و این تحلیل چقدر دقیق بود.
یادداشت های نظامی هم داشتند؟
ــ بله! من همه ی آن ها را در اختیار اطلاعات جنگ سپاه قرار دادم. این روزنامه نویسی یکی از خصلت های خوب ایشان بود که از دوران نوجوانی، اتفاقاتی که در روز با آن رو به رو می شد می نوشت. این دفترچه ها خیلی پربار و ارزشمند است.
بعد از جلسه دوم این پیوند قطعی شد؟
ــ یک روز تلفنی به من گفتند که از نظر من مطلب دیگری نمانده است. با توکل به خدا من اعلام آمادگی می کنم. من دوباره استخاره کردم. خوب آمد. در واقع هر دو با تجربه همین دو جلسه واگذار کردیم به خدا! قرار شد بیاییم تهران و خانواده ها مراسم معمول را جاری کنند. اما دلم می خواست صیغه ی محرمیت خوانده شود و نمی دانستم چطور به ایشان بگویم. جالب این که ایشان هم مایل بودند این صیغه خوانده شود.
خانواده شما مطلع بودند؟
ــ بله! من به مادرم همه ی مسائل را گفته بودم. فقط وظیفه ایشان را باز نکردم و گفتم دانشجوی اعزامی از تهران است و گفتم که می خواهم صیغه محرمیت بخوانیم که برای رفت وآمد به تهران مشکل نداشته باشیم.
صیغه ی محرمیت را چه کسی خواند؟
ــ رفتیم پیش آقای موسوی جزایری، امام جمعه اهواز و ایشان صیغه ی یک ماهه برای ما خواندند. همان جا بود که من به طور کامل ایشان را دیدم. تا آن روز به ظاهرش دقیق نشده بودم. چهره ای لطیف،معصومانه و جوان داشت و زیر این چهره یک پختگی نهفته بود که من آن را باور داشتم.
آمدید تهران؟
ــ آن روزها مصادف بود با چهلمین روز شهادت شهید بهشتی و شهدای انفجار حزب. قبل از فاجعه هفتم تیر شهید بهشتی و همسر گرامی شان به اهواز آمده بودند و ما به دیدن ایشان رفته بودیم. علاقه و الفت زیادی در دل ما نسبت به ایشان پیدا شده بود. قرار بود دوستان ستاد برای مراسم چهلم به تهران بیایند. این فرصت خوبی بود که من هم به تهران بیایم. یادم هست در این سفر آقای صادق آهنگران هم با ما آمدند. در آنجا بود که من به یکی از همکارانم گفتم که من در تهران از شما جدا می شوم چون قرار است عقد کنم! او خیلی جا خورد.
آمدم خانه. مادرم به راحتی نمی توانست داستان ازدواج مرا بپذیرد. خب، کمی طبیعی بود چون آن ها داماد خودشان را تا آن روز ندیده بودند. یکی- دو روز بعد آقای باقری و خانواده شان آمدند خانه ما. آقای باقری با نهایت احترام گفتند کاری که ما کردیم اصلا قصد بی احترامی به خانواده ها نبود. بلکه به یک توافق رسیدیم ولی باز هم نظر خانواده ها محترم هست. الان هم هر چه دو خانواده بگویند ما قبول می کنیم.
خانواده شما نظری داشتند؟
ــ دلواپسی مادرم طبیعی بود.اما وقتی خانواده آقای باقری رفتند، به مادرم گفتم: «حرفی نزدید؛ شما که نگران بودید؟» مادرم جواب داد: «نمی دانم! همین که پایش را به خانه ی ما گذاشت، محبتش رفت تو دلم و دیگرحرفی برای گفتن نداشتم.»
بعد از عقد برگشتید اهواز؟
ــ بله! البته یکی- دو میهمانی ساده هم آقای باقری در خانه شان دادند. همین خانه ای که در میدان خراسان است. اقوام و دوستانش آمدند. بیشتر مساله آشنایی بود.
خرید عروسی هم داشتید؟
مادر آقای باقری اصرار زیادی برای خرید داشت، چون پسر بزرگش را داماد می کرد. طبیعی بود که علاقه مندی های خاص خودش را داشت. خرید هم سنت است. ما با این کار احترام مادر ایشان را به جای می آوردیم ولی به خاطر روحیه خودمان خیلی مایل به خرید نبودیم. هر طوری بود سر از بازار تهران در آوردیم. یک کفش خریدیم و یک حلقه به قیمت 630 تومان. واقع امر این بود که برای خرید احساس نیاز نمی کردیم. فردای خرید آمدیم اهواز .
شما در مرحله ای از جنگ به تهران آمدید؟
ــ بله! مسئوولان سپاه تصمیم گرفتند زندگی فرماندهان جنگ را به تهران انتقال بدهند. من از این خبر خوشحال نبودم. به اهواز و زندگی در آن خو گرفته بودم. زندگی در اهواز را جمع کردیم و در تهران پهن.
ما اصلا در این خانه زندگی نکردیم، چون در فاصله کمی، منطقه ای برای عملیات انتخاب شده بود که نزدیک دزفول بود. ایشان گفتند که برویم دزفول. اتاقی در منزل یکی از دوستانش گرفته بود. آن روزها «نرگس» دخترم به دنیا آمد. نرگس رنگ و بوی تازه ای به این زندگی جنگی داد.
شما حدود یک سال و نیم با این شهید زندگی کردید. او در خانه چطور بود؟
ــ همین طور است. از نظر زمانی کم بود، ولی از لحاظ کیفیت ارزش بالایی داشت. بارها شد که من ده روز ایشان را نمی دیدم. مخصوصا وقتی عملیاتی صورت می گرفت این زمان بیشتر می شد و تا روزیکه جبهه ها استقرار و ثبات پیدا نمی کرد به خانه نمی آمد. آن هم حدود سه یا چهار ساعت. در همین ساعتهای کم آن قدر برخوردش مهربانانه و سنجیده بود که بعد از رفتن او احساس می کردم اگر یک ماه دیگر هم نیاید همین توان معنوی برایم کافی است. وقتی می آمد چشمهایش از فرط کار و بیخوابی سرخ بود و از خستگی صدایش به زحمت در می آمد. همه اش تلاش بود. لحظه ای آرام و قرار نداشت. اما با آن همه خستگی وقتی پایش به خانه می رسید با حوصله می نشست و با من صحبت می کرد. قدردان بود. تقید او به مطالعه برای من بسیار عزیز بود. حتی بعضی از کتابهایی که خوانده بود به من توصیه می کرد بخوانم، چون فرصت داشتم. از طرف دیگر او به زبان عربی تسلط داشت و متون خوبی برای مطالعه انتخاب می کرد.
این فرصت های دیدار در دزفول بیشتر شد؟
ــ بله ! او بیشتر به خانه می آمد و من هم مادر شده بودم. بچه ام شیرین بود. طبیعی است که بچه فرصت هایی را از مادر می گیرد. از طرف دیگر دزفول شهر پدری من بود. همخانه ای هم داشتم که همسر یکی از سرداران بود. ما هر دو با منطق جنگ آشنا بودیم و به همین خاطر وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سرگذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعا احساس خوشبختی می کردم.
از آن روز بگویید؟
ـ آن روز صبح، با تانی رفت. یعنی مثل همیشه صبح زود نرفت. با نرگس بازی کرد. ناخنهای نرگس را گرفت. به هر حال نرگس هم کمی بزرگ شده بود. چهار ماهه بود. عکس العمل نشان می داد او سر به سر نرگس می گذاشت و به من می گفت: «ببین پدر سوخته چقدر شیرین شده. خودشو لوس می کنه.» گفتم با تانی از خانه بیرون رفت. حتی یک بار هم برگشت و یکی – دو تا نوار کاست که صحبتهای یکی از آقایان بود به من داد و گفت: «گوش کن. حرفهای خوبی دارد و حوصلحه ات هم سر نمی رود.»
آن روز از خانه رفت. رفت شناسایی مواضع عراق که مجید بقایی و برادرش محمد آقا همراهش بودند. بعد، از محمد آقا شنیدم از سنگری که دیده بانی می کرد گلوله خمپاره کنار سنگر می افتد و ...
کی از شهادت ایشان مطلع شدید ؟
ــ همیشه به ایشان می گفتم، اگر شهادت نصیب شما شد به دوستانت بسپار، من اولین نفری باشم که با خبر می شوم. آن روز صبح ظاهرا اخبار رادیو اطلاعاتی داده بود. چند ساعت بعد همان دوستم که باعث این وصلت شده بود با من تلفنی تماس گرفت. از لحن من متوجه شده بود که از موضوع هنوز خبر ندارم .
پس خبر را چه کسی به شما داد ؟
ــ دوباره تلفن زنگ زد . به گمانم سردار « غلام پور » بود. دیدم درست نمی تواند صحبت کند. گفتم اگر اتفاقی افتاده به من بگویید. ایشان هم گوشی را دادند به محمد آقا، برادر همسرم و او به صراحت گفت که غلامحسین شهید شده است. در همان ساعتها بود که محمد آقا آمد و گفت باید برویم تهران.
آمدید تهران؟
ــ بله . در مراسم تدفین این توفیق را یافتم که خودم را به غسالخانه برسانم . آمدم بالای سرش ؛ برای خداحافظی و طلب شفاعت .
آن روزها نرگس چند ماهه بود؟
ــ سه - چهار ماهه. جالب اینکه او تمایلی به بچه دار شدن نداشت ولی من عاشق بچه بودم. او می دانست که ماندنی نیست به همین خاطر نمی خواست زحمت من زیاد شود. از طرف دیگر من هم می دانستم که او ماندنی نیست و می خواستم یادگاری از او داشته باشم هر دو استخاره کردیم آیه ای آمد درباره داستان حضرت موسی و مادرش که گفته شده بود ما اندوه را از دل مادر میگیریم هر دو تصمیم گرفتیم اگر بچه مان پسر شد نام او را موسی بگذاریم و اگر دختر شد به خاطر شدت علاقه او به امام زمان (ع ) نام مادر ایشان «نرگس» را بگذاریم.
نشانه هایی از شهادت از ایشان دیده بودید؟ شده بود برایتان از شهادت بگوید؟
ــ ایشان از محبین راستین ائمه و اهل بیت (علیهم السلام) بود. اهل این دنیا نبود. در یکی از سفرهایی که به مشهد داشت از امام رضا(ع) طلب شهادت کرده بود. وقتی برگشت پرسیدم: «از آقا چه خواستی؟» جواب داد: «رفتم پیش امام رضا (ع) و از او خواستم و حالا هم منتظرم هستند.» با این حرف لبخدی روی لبهایش نشست و یک حلقه اشک در چشمانش.
پی نوشت:
- اینم کلیپی از شهید حسن باقری - اینجا ببینین و دانلود کنین.
- اینم سه تا از دستخط های ایشون که اسناد نظامی هست. + + +
- اینم صدا و سخنان ایشون: خواندن نامه ی یک دختر شهید - پیرامون امام زمان(عج)
- این چند تا مطلب رو هم در همین رابطه بخونین: اعجوبه جنگ - شهید علمدار به روایت همسرشان - شهید جهان آرا به روایت همسرشان
نزدیک عملیات رمضان بود.
همه آماده می شدند برا عملیات و معمولا کسی مرخصی نمی گرفت تا بعد از عملیات.
ولی یه جوون اومد و گفت اگه امکانش هست اجازه بده من برم شهرمون.
گفتم برا چی؟ گفت آخه عروسیمه و کارت هم پخش کردیم و خانواده مدام زنگ می زنن و می گن چرا نمیایی؟!
بهش اجازه دادم برگرده. گفت: ازم راضی هستی؟ گفتم : آره. برو ولی مراسمت تموم شد یک هفته ای برگرد چون نیرو نیاز داریم.
خداحافظی کرد و راه افتاد.
عصر همون روز که بچه ها داشتن برا عملیات تجهیزات می گرفتن یکی رو دیدم کنار تانکر آب، داره وضو می گیره. خیلی شبیه اون جوون بود. رفتم جلوتر دیدم همونه. تعجب کردم و پرسیدم مگه نرفتی برا عروسیت؟
گفت: چرا؛ حتی تا نزدیک پلیس راه اهواز هم رسیدم ولی یه دفعه یادم اومد که برا مجلس عروسی ام کارت دعوتی هم به اباعبدالله(ع) دادم و ایشون رو هم دعوت کردم. دیشب هم خواب دیدم مراسم عروسیم تو گودال قتلگاه برپاست و امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) هم اومدن. تا یاد این خواب افتادم دیگه نتونستم برم و برگشتم.
حالا هم اگه سالم برگشتم از عملیات، میرم برا عروسیم و گرنه که دعوت شده ام.
همون شب گردانمون وارد عمل شد و به خط زد. صبحی که داشتم بین مجروحها و شهدامون می گشتم چشمم به همون جوون خورد. خوابش تعبیرش شده بود و اربابش حسین(ع) دعوتش کرده بود...
پی نوشت:
- تو این شب و روز ها اول برا سلامتی و فرج حضرت (عج) دعااااااا فراموش نشه...
- برا بیمارها و کسانی که دوست دارن تو عزای ارباب شرکت کنن و نمی تونن هم دعاااا فراموش نشه، همچنین برا حقیر...
- اسپیکرها رو هم روشن کنین. نوای جانسوزیه. ار دست ندین....
- اینم گوشه ای از تصاویر عزاداری برای اهل بیت(ع) در جبهه به انضمام حضور مداحان اهل بیت(ع) در جبهه - اینجا رو کلیک کنین.
- این چند تا مطلب رو هم در همین زمینه بخونین: شهیدی که جنازه ش سالم ماند - شهیدی که بواسطه امام حسین(ع) مادر خود را شفا داد - شهدا و امام حسین(ع) - تفحص و زیارت عاشورا
پس از اینکه چند مدت قبل خبرهایی راجع به حذف نام شهدا از کوچه ها و معابر و با ترفندهای مختلف منتشر شد. (مثل: + و + و +) و اینکه مغرضانه یا سهواً این اتفاقات در یه بازه ی زمانی خاص بوقوع پیوست؛ چند ماهی است که در کرج اقدام ارزشمندی در این زمینه صورت گرفته که هم جای تقدیر و تشکر از عوامل این کار داره و هم اینکه بد نیست اون شهرهایی که به اشتباه دست به این عمل زده بودند بنابر کلام حضرت آقا (حفظه الله) که فرموده بودند:" نگذارید نام و یاد شهدا در کشاکش زندگی روزمره به فراموشی سپرده شود. " جبران مافات کنند. در این طرح علاوه بر تابلوی معابر که به نام شهدای بزرگوار مزین بوده، تابلویی با همان ابعاد در زیر تابلوی اصلی نصب شده و در آن علاوه بر عکس شهید، مشخصاتی نظیر تاریخ ولادت، شهادت و محل شهادت آن شهید بزرگوار ذکر شده؛ همچنین کلامی از امام(ره) یا رهبری در رابطه با شهادت و ایثار تابلو را زینت داده است. تو این پست چندتا تصویر از نامگذاری خیابان ها و معابر شهر کرج رو آوردم تا قافله شهداء به اسم و تصاویرشون مزین بشه.
پی نوشت:
- بارها گفته ام که بنا ما تو قافله اینه که خارج از بحث دفاع مقدس و شهدا کار نکنیم ولی مطلب این پست رو هم خارج از اهداف قافله نمی دونم و نیتم این بوده که در کنار اشتباهات و اهمال کاری برخی از شهرها، خیلی خوبه که کار قشنگ شهرمون هم دیده و عنوان بشه تا شاید فرهنگ سازی تو این زمینه صورت بگیره.
- این مطلب در سایت عمارنامه - پارسی نامه - افسران - بچه های قلم - پژواک - شیرازه - هم اندیشی - حریم یاس - جام نیوز - تبیان - مجله امتداد (شماره 68) - ...
- اگه دوست دارید نوای وبلاگ رو در وبلاگ یا صفحه شخصی تون داشته باشید این کد رو در قسمت مدیریت قالبتون کپی کنین. این نوا تو مناسبتهای مختلف و بدون نیاز به تغییر تو کدها توسط صاحب وبلاگ، تغییر میکنه.
ایام میلاد امام رضا(ع) که می رسه فکر نکنم کسی از شیعیان دلش تو حرم آقا نباشه و از هر جایی که هست دلش رو تو اون فضای سراسر نور راهی نکنه. این ایام دلهایی که توفیق زیارت حضوری ندارن، روبروی پنجره فولاد، گوشه صحن گوهرشاد، بالاسر حضرت و ... خیلی جاهای دیگه از حرم خودشون رو حس میکنن و با آقاشون خلوت می کنن. عشق و محبت به آقا تو زمان جنگ و بین رزمنده ها شاید خیلی بیشتر از الان بوده. همون ارتباطات معنوی بود که جنگ رو اینچنین برامون رقم زد. خاطره ای رو که تو این پست می خونین یکی از صدها اتفاقی بود که تو همین رابطه افتاده. شهید محمد مردانی، شهیدی از دیار کرمانشاه که الان تو مشهد الرضا، مزارش منورش، همسایه آقاست.... گوشه هایی از خاطرات این شهید بزرگوار رو از زبون پدر و مادر شهید می خونین:
- روز تولد امام رضا(ع) توی کرمانشاه به دنیا آمده بود. از بچگی علاقه شدیدی به آقا داشت. هر موقع می خواست کاری بکنه که ما دوست نداشتیم انجام بده و منعش می کردیم، ما را به امام رضا(ع) قسم می داد و ما هم مات و مبهوت نگاهش می کردیم. هر روز که می خواست مدرسه برود، همراهش مهری بود که پشتش عکس امام رضا(ع) درج شده بود، آن هم توی خفقان قبل از انقلاب. بچه ها می گفتند: موقع نماز که همه می رفتند توی حیاط مدرسه، محمد مهرش را درمی آورد و نماز می خواند.
- همیشه بعد از نماز می آمد کنار من و ازم می خواست از امام رضا(ع) براش بگم، از غریبی امام رضا(ع) از کرامت آقا، از رئوف بودن آقا. من هم با حالتی متعجبانه از رفتار محمد از کتابی که داشتم براش می خوندم. تا اینکه محمد دیپلم گرفت و عازم سربازی شد. حدود سه ماه از سربازی محمد می گذشت که جنگ شروع شد. یکی از جاهایی که عراق خیلی روی اونا مانور هوایی می داد، از بین بردن تأسیسات نفتی ما بود. رفیقای محمد تعریف می کردند که شب ها دست ما را می گرفت. حدود بیست نفر از ما را می برد برای حفاظت از آن تأسیسات نفتی. چون حفاظت از اون ها خیلی مهم بود و نیروی کافی هم برای دفاع وجود نداشت و سطح حملات دشمن هم خیلی بالا بود.
- یک روز که محمد آمده بود برای مرخصی، گفت: بابا خیلی دلم می خواد برم مشهد، پابوسی آقا امام رضا(ع). گفتم: خُب، بابا چند روز دیرتر برو جبهه، برو مشهد زیارت آقا. گفت: همه بچه ها تو جبهه دلشون می خواد برن زیارت امام رضا(ع) و نمی تونن برن. من هم مثل اون ها. از طرفی دیگه دفاع از کشور واجب تره. آقا هم بیشتر راضی است. و مشهد نرفت. رفت سنندج و حدود یک ماه بعد شهید شد. روزی که محمد به شهادت رسید، مادر شهید خیلی بی تابی می کرد. عجیب بی قرار بود. انگار یه چیزهایی رو می دونست. وقتی در منزل را زدند، مادر شهید در را باز کرد و من هم بعد از او آمدم دم در. بچه های سپاه بودند. از حالاتشون و طرز صحبت کردنشون و بغضشون فهمیدم قضیه چیه. دیگه نفهمیدم چی شد.
- به ما گفتند: بیاین توی معراج شهدا و جنازه شهیدتان را تحویل بگیرین. وقتی رفتیم، دیدیم جنازه اون نیست. تحقیق کردند، گفتند جنازه شهدا را اشتباهی بردند مشهد برای تشییع. وصیت نامه محمد را که خوندیم، نوشته بود: پدرم و مادرم، اگر برای تان ممکن است مرا کنار امام رضا(ع) دفن کنید. ما هم حسب علاقه و وصیت محمد، گفتیم همان مشهد کنار مرادش امام رضا(ع) به خاک بسپاریمش. از آن موقع هم ما از کرمانشاه آمدیم مشهد، کنار محمد....
پی نوشت:
- این دو تا مطلب رو هم تو همین زمینه بخونین: شهید امام رضا(ع) - شهید جلاییان
- بعد التحریر فهمیدم که اصل این ماجرا برای یکی از دوستان اتفاق افتاده و منبع اصلی این خاطرات، عزیز دلم ارمیا است.
- اگه دوست دارید نوای وبلاگ رو در وبلاگ یا صفحه شخصی تون داشته باشید این کد رو در قسمت مدیریت قالبتون کپی کنین. این نوا تو مناسبتهای مختلف و بدون نیاز به تغییر تو کدها توسط صاحب وبلاگ، تغییر میکنه.
- راستی! اگه شما هم راهی مشهد شدین یا دلتون روانه اون بارگاه شد حقیر رو هم فراموس نکنین که خیلی محتاجم....
- خدا بخواد چهارشنبه 20 مهر تو نمایشگاه رسانه های دیجیتال تو بخش وبلاگها (درب 18 - غرفه قافله شهداء) در خدمت دوستان خواهیم بود. خوشحال میشم زیارتتون کنم....
وقتی راجع به شهدای نوجوان حرف زده میشه اول از همه یاد شهید فهمیده یا بهنام محمدی تو ذهنمون میاد ولی واقعیت اینه که تو جنگمون صدها بهنام محمدی ها و شهید فهمیده ها داشتیم که متاسفانه یا اصلا چیزی راجعشون گفته نشده یا خیلی کم بهشون پرداخته شده. قبل تر و تو "وصیت نامه صوتی شهید 12 ساله" و "بزرگ پهلوان کوچک" راجع به دو تا از این شهدای نوجوان مطالبی گفته شد. به لطف خدا و مدد خود شهدا قراره ایشالله تو این پست از یکی دیگه از اون بزرگمردهای کوچیک یادی بشه و همراهشون بشیم تو قافله شهداء....
فکر می کنم بارها عکس بالا رو دیده باشین. این عکس نوجوان 13 ساله ی کرجی شهید علیرضا محمودی پارساست که چند روز قبل از شهادتش گرفته شده که معصومیتی خاص رو تداعی می کنه. وقتی تو زندگی این نوجوان سیر می کنیم می بینیم که چطور جبهه به فرموده حضرت روح الله(ره) دانشگاه بوده و چطور مس وجودها رو طلا می کرده. عشق واقعی به شهادت رو میشه تو گوشه گوشه ی زندگی به ظاهر کوتاه علیرضا و دست نوشته ها و آثار بجا مونده ازش لمس کرد، چیزی که شاید برای خیلی از مسن های این زمان گفتنش هم سخت باشه، ملکه ی ذهن و رفتاری شهید علیرضا محمودیه....
برای شروع چند فرازی از توبه نامه ی ایشون رو اینجا ذکر می کنیم؛ فقط قبل از خوندن یادمون باشه که این توبه نامه کسی است که هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی نگران ترک اولی هایی است که ازش سر زده.....
فرازهایی از توبه نامه شهید 13 ساله کرجی - شهید محمودی:
بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :
از این که حسد کردم...
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم...
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم....
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم....
از این که مرگ را فراموش کردم....
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم....
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم.....
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم....
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند....
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم....
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم....
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم....
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم....
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم....
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند....
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود....
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری.....
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم....
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند....
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم....
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم....
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم....
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم....
از این که " خدا می بیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم....
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم....
از ......
و.....
و این هم فرازهایی از دلنوشته ی شهید که در مراسم همرزمش رضا جهازی خواند:
ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بأن لهم الجنة
السلام علیک یا اباعبدالله،السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
با سلام بر هم وطنم، هم دینم، دوستم، هم سفرم، همسنگرم، هم رزمم، آموزگارم، خواننده قرآنم، گوینده حدیثم، رهرو راه حسین، عاشق دین حسین، عاشق رزم حسین، عاشق مرگ حسین، رضای خدایم و رضای دینم، رضا، رضا جهازی.
رضا جان! چگونه نامت را بر زبان آورم؟ رضا جان! چگونه یادت را بر دلم اندازم، آخر من لایق نیستم. من حتی لایق نبودم با تو دوست باشم. رضا جان! اگر می دانستم چنین لیاقتی داری حتی زبانم را به سخن گفتن با تو باز نمی کردم.
رضا جان! اگر می دانستم چنین لیاقتی داری بیشتر به سخنانت توجه می کردم و بیشتر از منبع سرشار الهی که در وجودت شراره گرفته بود، استفاده می کردم. ولی افسوس، صد افسوس، هزار افسوس که ندانستم و قدر نداشتم. من باید بیشتر در کارهایت دقت می کردم تا می فهمیدم که تو کیستی و سرانجامت چیست؟
خاطراتت در ذهن من هر لحظه می گردد و می چرخد و در هر چرخش جگرم را می سوزاند. رضا جان! می خواهم از کارهایت برای میهمانانت بگویم ولی نمی دانم کدامین را بگویم. از آشناییت در اولین بار بگویم که از روز اول شجاعتت را دیدم یا از علمت در مدرسه. رضا جان! می خواهم بگویم که برای رفتن به جبهه چه گریه ها که نزد خانواده و در سپاه و در پادگان های مختلف نکردی ولی یادم به گریه های دعای کمیل و توسلت افتاد. چه گریه ها که نکردی و چه اشک ها که نریختی. رضا جان! می خواهم بگویم که چقدر به بی حجاب ها تذکر می دادی ولی یادم به تذکرات تو در جلسه های قرآنی که تو در جبهه تشکیل می دادی می افتد و مرا گیج و مبهوت می کند.
و تو چه "اِرجعی" زیبایی داشتی. واقعاً زیبا و حسرت آور بود.
ای مردم بدانید رضا به قرآن خیلی اهمیت می داد. او از همین قرآن بود که به این زودی و به این زیبایی به سوی خدا پر کشید. او همیشه سر پست یک یا چند آیه یا یک سوره از قرآن را حفظ می کرد و مرتب می خواند و صبح برای ما می گفت.
رضا جان! در این خط می خواهم یکی از آن چند باری که خیلی گریه کردی را برای مهمانانت بگویم. ولی این بار مثل هر دفعه نبود. فکر کنم خودت که در این مجلسی حدس زده باشی. و فکر کنم مهمانانت هم حدس زده باشند. آری همان بار، همان شب.
همان شبی که شب دیگر را به دنبال نداشت و دیگر شب از تو خجالت می کشید که پرده سیاهش را به روی عالم بیندازد. من در آن لحظات خیلی درس گرفتم. چقدر خوب لحظه ای بود. چه عاشقانه و چه عارفانه ! از یک نوجوان 14 ساله چه توقع است؟ او عرفان را از که آموخته بود؟ آخر او در کدام مکتب این عشق را آموخته و به این زیبایی سروده؟ او در شب حمله آنقدر اشک ریخت و امام زمانش را صدا زد تا بالاخره شهادت نامه اش را به امضا رسانید.
رضا جان! من می روم که راهت را ادامه دهم. می روم تا کربلا را بگیرم. بدان ای حسین(ع)! رضا برای رسیدن به تو جلو دوید. رضا برای بوسیدن بارگاه تو بعد از فرمان حمله اولین آتش کننده اسلحه اش بود.
رضا جان! من می روم که راهت را ادامه دهم و تو نیز در این راه یاریم ده. رضا جان! دلم می خواهد یک بار دیگر چهره ات را ببینم ولی افسوس که تو کجا و من کجا؟ تو شهیدی شهید. ولی من دارای نفسی کثیف و آلوده. ان شاء الله که با عمل کردن به قرآن و گفتار امام و وصیت نامه شهدا به خصوص شهید رضا جهازی خود را در خط دین انداخته و از مکتب و اسلاممان محافظت و آن را صادر نماییم....
و این هم فرازهایی از وصیت نامه شهید:
....اینک که انقلاب پرشکوه اسلامی به اوج خود رسیده است، خوب است که همگی دست در دست یکدیگر نهاده و در پیشبرد انقلاب کوشش کنیم.
آمریکای جهانخوار و هم پیمانانش برای شکست این انقلاب حداکثر تلاش خود را می کنند، اما ما می دانیم ید الله فوق ایدیهم، دست خدا بالاترین دستهاست و این دست خداست که توطئه های دشمنان جهانخوار را در هم می کوبد.
سعی کنید امام را یاری دهید و بیشتر به سوی جبهه ها روانه شوید و بدانید کمک به رزمندگان اسلام، کمک به لشکر امام زمان است.
ای ملت مسلمان سراسر جهان به پا خیزید و توطئه های ابرنکبتان خونخوار را در هم کوبید. به پا خیزید و آسوده ننشینید که دشمنان اسلام در کمین هستند. اگر آسوده بنشینیم آن ها به پا می خیزند و قیام می کنند. قیام کنید آخر مگر امام خمینی شما را رهنمود ندادند که چرا قیام نمی کنید چرا ساکتید؟ مسئولیت شما در مقابل اسلام و مستضعفان بالاتر از این حرف هاست.
پدر و مادر عزیزم می دانم که برای من سختی های زیادی دیده اید و بی خوابی ها کشیده اید. من شما را خیلی دوست داشته و دارم ولی بدانید که من خدا و اسلامم را از شما بیشتر دوست دارم. خواهش می کنم که در مصیبت من گریه نکنید و اجر خودتان را ضایع نکنید و فقط طول عمر امام عزیز را از خدا بخواهید و در عزای من جشن وصال خدا را برپا کنید. و جشن شادی برپا کنید.
دانلود کلیپ مصاحبه گزارشگر سیما با شهید محمودی در جبهه با فرمت wmv و حجم 4.5 مگابایت
دانلود کلیپ تصاویر و صوت شهید با فرمت wmv و حجم 6.6 مگابایت
دانلود صدای شهید: وصیت نامه - توبه نامه - سرود قرآنی - سرود برای همرزم شهیدش شهید جحازی
پی نوشت:
- زبونم قاصره.... هنوز خیلی راه داریم.....
- تو همین رابطه اینا رو هم می تونین بخونین: "وصیت نامه صوتی شهید 12 ساله" و "بزرگ پهلوان کوچک" و " اعتراف نامه شهید علمدار"
- نوای منتخب وبلاگ هم یه قسمت دیگه ای از صدای شهید علیرضا محمودیه... از دست ندین.
- اگه دوست دارید نوای وبلاگ رو در وبلاگ یا صفحه شخصی تون داشته باشید این کد رو در قسمت مدیریت قالبتون کپی کنین. این نوا تو مناسبتهای مختلف و بدون نیاز به تغییر تو کدها توسط صاحب وبلاگ، تغییر میکنه.
- شکر خدا طرح 120 حزب، 120 شهید که تو ماه رمضان به قافله حال و هوای دیگه بخشیده بود با هفت تا کاروان و 860 شهید تکمیل شد. اگه خواستین اسامی شهدا و ختم ها رو ببینین، اینجا رو کلیک کنین.