بسم الله. وقتی سال گذشته از طریق همسفر شهداء با سید علیرضا مصطفوی آشنا شدم، یه بار دیگه یاد محمد افتادم که انگار تو دنیا بود تا به امثال من یاد بده چطور میشه تو فساد آباد دنیا زندگی کرد و آلوده نشد، میشه چطور تو کنار باتلاق و مرداب شهر بنا به اجبار رفت و آمد کرد ولی آلوده لجنزارش نشد و تو اون فضای کثیف نفس نکشید تا مشامت بتونه بوی کربلا و شهدا رو استشمام کنه و بو بکشه و پیداشون کنه و بهشون برسه. آره، محمد برا امثال من یه احیا کننده است، اگر .... و اگر ..... اگر.....
حالا بعد گذشت حدود ده سال از عروج محمد یکی دیگه آسمونی میشه تا باز به امثال من روسیاه نشون بده همچنان راه باز است، فقط بقول سید: مهم آن است که کالای وجود چه کسی رو خریدنی بیابند.... سید علیرضا کسی بود که تا همین دو سال پیش بین همه مون زندگی میکرد و نفس می کشید و برا شهدا کار می کرد، کار فرهنگی می کرد، دغدغه داشت و... و الان پیش ارباب و مادرش روزی خور سفره شهداست... دلم نیومد تو ایام سالگردش یادی از اون بزرگوار نکنم، برا من که حرم و احترام کامل شهدا رو داره و برا همین قافله رو تو ایام عروجش که مصادفه با شبهای قدره به دست نوشته ای از اون بزرگوار مزین کردم تا یه باب آشنایی بیشتری بشه برا اونایی که هنوز از سید چیزی نخوندن و نمی دونن، حتما حتما سفارش میکنم همسفر شهدا رو از دست ندین و تا دیر نشده بگیرین و چند بار بخونین و نوش کنین ...
دست نوشته ای از شهید سید علیرضا مصطفوی
به نام خداوندی که شکر گزاران واقعی به نعمتش هم نمی توانند شکر او را به جای آورند به نام خداوندی که ما را بی هیچ منتی آفرید و بدون منت نیز روزی می دهد در حالی که عصیان و گناهان او را از یاد ما برده است ولی با این حال او ما را از یاد نمی برد و گناهان ما باعث شد که او نظر لطفش را از ما برگرداند، آه از محبت او و وای از عصیان ما، آه از غفران او و وای بر معصیت ما، آه از ستاریت او و وای بر جسارت ما، آه از محبت و لطف او و وای بر کم لطفی ما، آری اوست فرماندهی که نا فرمانی ما نادیده گرفت و همیشه از روی محبتش منتظر بود که ما توبه کنیم که او هم ببخشد و اکنون ما قادر به ستایش او نیستیم. خداوندا تا به حال جز محبت و معرفت و مغفرت از تو چیز دیگری ندیدم. تو بودی که هر گاه حاجتی داشتم برآورده کردی بی آنکه منت بگذاری و اکنون امیدوارم که این حاجتم را نیز برآورده کنی که از لطف بی پایانت بعید نیست . دوست دارم تا آخرین نفسی که در سینه دارم در راه دینت و اسلام واقعیت قدم بردارم و لحظه ای از این حرکت غافل نشوم و آرزو دارم در همین مسیر پر هیاهو و پر خطر جان ناقابل را تقدیم کنم.
سخنی با رسول ا.. (علیه و آله و سلم) رحمت للعالمین دارم. ای پیامبر عشق و محبت، من حقیر ناقابل چگونه می توانم حق پیامبری تو را ادا کنم و چه مصیبت هایی در این راه کشیدی که مردم هدایت شوند مایه هدایت بشر شدی تا همه از گمراهی و غفلت بیرون آیند و مایه رحمت برای عالم شدی به خدا که تمام بشر مدیون تو اند و با اخلاق و رفتار و کردار و منشت به من راه را نشان دادی.
و سخنی با علی(علیه السلام)، ای مولایم و ای ولی نعمتم به خدا کسی که در عالم به مظلومیت تو نرسید جز خاندانت و می دانم که هر چه که دارم به برکت شما و آل شماست اما امان از شیطان که هر کس را به هر نحو گمراه می کند من نیز حق مولایی بودنت را ادا نکردم.
یا زهرا (سلام ا.. علیها) تمام دلخوشیم در عمر زندگیم این بود که می توانستم به شما مادر بگویم، من لیاقت مادر گفتن به شما را ندارم اما محبت شماست که به من لیاقت اولاد بودنت را عطا کرد همیشه با خود می گفتم که ای کاش عمرم از هجده سال بیشتر نشود خجالت می کشم که چنین گنج بی پایانی با این همه عظمت در بندگی خدا و با این مقامات هجده سال عمر کند و سن من بیشتر شود و خوشا به حال شهدای گمنام که مادر واقعی آنان شدی جانم نه بلکه هزار بار جانم فدای خاک چادرت خدا ذلیل و خوار کرد کسانی که به شما جسارت کردند و در قیامت عذاب آنان را زیاد کند همیشه با خود گفتم که این چه وادی است که محبین و مقربین را می گویند شما باید بسوزید تا به خدا و اهل بیت بیشتر نزدیک شوید و تازه فهمیدم که به خاطر این است که درب این خانه که خانه عصمت و ولایت و اهل بیت بود آتش گرفته و همه پیروان واقعی باید بسوزد، شهداء سوختند، انبیا سوختند، صالحان سوختند، خدایا ما را نیز بسوزان.
بسوزان هر طریقی می توانی که آتش از تو و خاکستر از من
یا حسن مجتبی (علیه السلام) آری اگر صبر تو نبود کربلا نیز نبود این صبر تو بود که حماسه عظیم عاشورا را زنده کرد آری زینب کبری در کلاس ایثار و صبر تو بزرگ شد و به ما یاد دادی که در راه خدا و برابر سختی ها صبر پیشه کنیم.
و اکنون سرور و مولایم یا ابا عبد ا..!
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی
چه بگویم، به چه کسی می توان گفت که درون آتش فشان چگونه است تا آن را نبیند و لمس نکند و چه زیبا گفت رسول خدا (صلی ا... علیه و آله و سلم) که همانا در دلهای مؤمنین از حسین حرارتی است که تا ابد به سردی نمی گراید، از کودکی وقتی محرم می شد درونم آشوب بپا می شد آری این حسین است اکنون بعد هزار و چهار صد سال ندا می دهد در هر لحظه و هر جا "هل من ناصر ینصرنی" آری هنوز تکیه بر نیزه شکسته داده و مرا صدا می کند ، وای از دنیا که خود او فرمود مردم عبد دنیا هستند، آری این غفلتکده دنیا چیست که نمی گذارد صدای اربابم را بشنوم، کور شود چشمی که برای تو نگرید و نبیند، بشکند دستی که تو را طلب نکند، بشکند پایی که در مسیر تو قدم بر ندارد، اوست که عشاق را می طلبد کاروان حرکت کرده ندا می دهد، صدای کاروان بگوش می رسد، بنگر بر روی گنبد طلایش و بنگر پرچم سرخی را که به نهاد مظلومیت و خون به اهتزاز در آمده است این جوشش خون حسین است که اسلام را آبیاری کرد و این شهدا و خونشان امتداد همین خون است آیا خون ناقابل ما نیز امکان دارد که امتداد خون سالار شهیدان شود.
این حسین کسیت که عالم همه دیوانه اوست این چه شمعی است که جان ها همه پروانه اوست
هر که از عشق تو دیوانه نشد عاقل نیست عاقل آن است که از عشق تو دیوانه شود
هر که خود را سگ کوی تو نخواند آدم نیست آدم آنست که از عشق تو دیوانه شود
و دیگر سخنم با اهل بیت است که حیف مجال نیست بنویسم که نیاز به نوشتن نیست من حقیر چه بگویم از این بزرگواری ها چه گویم از کرامات ولی نعمتم امام رضا(ع)
توی این عالم هستی که همش رو به فناست به خدا یه دل دارم اونم مال امام رضاست
آری هر چه دارم به برکت شاه خراسان است برات کربلا و شهادت را از او گرفتند و امیدوارم ما را نیز لایق بدانند.
و چه بگویم از مظلومیت امام عصرم، یا صاحب الزمان چقدر من در حق تو کوتاهی کردم با چه رویی سرم را مقابلت بالا بیاورم ولی به این امید زنده هستم که شما خانواده محبت و کرامت هستید.
و اکنون که این مطالب را می نویسم چند ساعت بیشتر به حرکت نمانده و از این که بد خط بود معذرت می خواهم، لطفا مرا حلال کنید و بدیهایم را ببخشید ، کسانی که به هر دلیلی از من دلخور شدند را راضی کنید که از من بگذرند، این مجالس اهل بیت و مساجد و بسیج را تنها نگذارید عمر خود راجای دگر تلف نکنید که بیهوده است و اگر در این برنامه ها هستید مخلصانه کار کنید که به غیر از این فایده ای ندارد.
دوباره محرم تو دلمو کرده هوایی اونقدر پیشت می مونم تا بشم کرببلایی
مثه پروانه می چرخم دور این شمع تا بسوزم آخرش خودم می دونم مثه پروانه می سوزم
شده خواب هر شب من یا زیارت یا شهادت آخرش با خون می شورم کربلاتو با شهادت
حاجتمو می گیرم تو کربلات می میرم به خاک و خون می شینم
هی میگه این دل زارم هنوز هم چشم انتظارم می خوام از غمت بمیرم دیگه حاجتی ندارم
یاد فکه و دو کوهه یاد کارون و شلمچه هنوزم میاد تو گوشم ناله های شب حمله
آقا جون خودت می دونی دلمو به تو سپردم همه دلخوشیم همینه یه نیگات کنم شهیدم
آوینی میگه تو گوشم آخر این قصه ، خونه تو این دوره زمونه حقیقت مثل جنونه
کار ماها جنونه به ما میگن دیوونه یه خوب و بد میمونه
سید علیرضا مصطفوی
پی نوشت:
- نوای منتخب، صدای سید علیرضا مصطفویه.... گوش کنین.
- اینم یه کلیپ راجع سید علیرضا مصطفوی که رفقاش براش کار کردند. از اینجا می تونین دانلود کنین.
- کتاب همسفر شهدا رو می تونین از اینجا، بصورت اینترنتی خریداری کنین. باز یادآوری می کنم از دست ندین....
- اگه دوست دارید نوای وبلاگ رو در وبلاگ یا صفحه شخصی تون داشته باشید این کد رو در قسمت مدیریت قالبتون کپی کنین. این نوا تو مناسبتهای مختلف و بدون نیاز به تغییر تو کدها توسط صاحب وبلاگ، تغییر میکنه.
- شکر خدا و به مدد شهداء تو همین مدت کوتاهی که از طرح 120 حزب، 120 شهید می گذره، تعداد ختم قرآنها به هفتمین ختم رسیده. اگه از اون شش تا کاروان جا موندین و به قافله ها نرسیدین، هنوز یه مقدار فرصت مونده.... اینجا رو کلیک کنین.
- این شبها و روزها کنار دعا برا فرج آقا و سلامتی رهبر، اون گوشه گوشه ها برا حاجات حقیر هم دعااااااا کنین. ممنون.
قبلا (+) هم یادی از شهدای قریشی کرده بودم. خانواده ای در روستای برغان کرج که در مدت حدود یک سال، 4 فرزند خود رو تقدیم اسلام و انقلاب کرد. خاطره امروز راجع به یکی از همون شهداست...
قبل از یکی از عملیاتها، بچه های گردان علی اکبر(ع) میرن پیش رییس جمهور وقت (مقام معظم رهبری) تا هم دیداری داشته باشند و هم روحیه ای بگیرن. تو مراسم هم سید جمال که هم مسئول تبلیغات گردان بوده و هم مداح اهل بیت(ع)، برنامه اجرا می کنه و جلوی حضرت آقا مرثیه سرایی می کنه که ایشون هم خیلی مورد تفقد قرار می ده سید جمال رو. موقع نماز وقتی حضرت آقا میان شروع کنن نماز رو سید جمال که قرار بود مکبر هم باشه شال سبزشو میندازه رو دوش آقا و میگه اینو می ذارم تا تبرک بشه و بعدا می برم تا ایشالله تو جبهه به آرزوم برسم و شهید بشم.
نماز که تموم میشه و میره شال رو بگیره آقا می فرمان که شما هم ساداتی و اگه مشکلی نداره این به عنوان تبرک پیش من بمونه که سید جمال قبول می کنه. بعدا هم حضرت آقا به برخی از دوستان تو لشگر می سپرن تا بیشتر هوای سید جمال رو داشته باشن و نذارن خط بره که حضورش برا بقیه رزمنده ها هم باعث دلگرمیه و قوت قلبه. اتفاقا تو عملیات هم تقریبا مواظب بودن که خط نره و تو عقبه بمونه. ولی تو شلوغی درگیری ها سید هم جلو می ره و به آرزوی دیرینش میرسه و به بردار شهیدش ملحق میشه.
تعریف میکنن بعدها که مجدد گردان میرن خدمت آقا و کسی دیگه بلند میشه مداحی می کنه آقا جویای احوال سید جمال میشه که بهشون میگن که سید شهید شده....
فرارزهایی از وصیتنامه شهید:
ای خدای بزرگ! خود می دانی که تنها آرزویم چیست. خدایا! دلم برای شهادت خیلی تنگ شده است. خدایا! برای من ننگ است که این همه شهدا را دیدم و بخواهم در بستر با مرگ طبیعی از دنیا بروم. برای من، خالقا! ننگ است که دوستانم، همرزمانم با فیض شهادت در صف انبیاء و شهدای کربلای حسین قرار بگیرند و من در بستر بمیرم. پدرجان! اگر برادرت و برادرزادهات و دو فرزندت شهید شدند، مبادا اگر برادرانم خواستند به جبهه بروند مانع شوی، اگر تمام فرزاندانت شهید شوند باید همه به جبهه بروند و اسلام را در تمامی دنیا سرافراز کنند.
پی نوشت:
- نوای منتخب وبلاگ، قسمتی از مداحی شهید سید جمال قریشی تو جبهه است.
- اینم عکس شهدای قریشی (+) - (چهار برادر و عمو و پسرعموی شهیدشون)
- اگه دوست دارید نوای وبلاگ رو در وبلاگ یا صفحه شخصی تون داشته باشید این کد رو در قسمت مدیریت قالبتون کپی کنین. این نوا تو مناسبتهای مختلف و بدون نیاز به تغییر تو کدها توسط صاحب وبلاگ، تغییر میکنه.
- اگه دوست دارید با خوندن 4 تا 5 صفحه قرآن تو ثواب اهدای ختم قرآن به 120 شهید شرکت کنین، اینجا رو کلیک کنین.
شاید اسم اورازان به گوشتون خورده باشه، روستایی از توابع طالقان که زادگاه جلال آل احمد نویسنده مشهوره. اورازان بخاطر شرایط خاصی که داره و توضیحش طولانیه از جمله معدود روستاهای ایرانه که فقط سادات تو اون ساکن هستند و همه افراد ساکن روستا از سلاله ی حضرت زهرا(س) هستن. اتفاقات خاص و عجیب زیادی هم راجع به این روستا مشهوره که یه جور قداست این محل رو می رسونه. اما قرار نیست من تو قافله، راجع به اون حرف بزنم و طبق قرارمون غیر شهدا چیزی رو بگم. این چند خط فقط برا این بود که با اورازان و وضعیت و اهمیت خاصش بیشتر آشنا بشین.
این روستا هم مثل بقیه کشورمون تو ایام جنگ، زیاد فدایی و ایثارگر راهی جبهه ها کرد و 38 شهید سادات و کلی مجروح و جانباز نشونه عزم اون بنی الزهرا(س) تو حفظ دین و مکتب اهل بیت(ع) هست. اکثر شهدای روستای اورازان تو کرج و تهران و اطراف دفن شدند و مزارشون آرامش بخش روح و روان مردمه؛ فقط چند شهید تو خود روستا و کنار امامزاده ی روستا دفن هستند که قراره اینجا راجع به یکی از اون سنگ مزارها و شهدای مدفون تو امامزاده، چند خطی بنویسم.
به سنگ قبر آخرین شهید که دقت می کنی می بینی هه چیز سنگ قبر شهید هست الا اسم شهید و بجای اسم، تراشیده شده و نوشته شده شهید گمنام....
جریان از این قراره که سال 66 یکی از رزمنده های روستا، رفیق و هم محلیش رو تو حین جنگ می بینه که مجروح شده و اتفاقا بعد عملیات به جنازه ی شهیدی بر میخوره که نشونه هایی از همون دوست و هم محلیش داره ولی کارت شناسایی یا پلاکی همراهش نیست. اما با توجه به اینکه دیده بوده دوستش مجروح شده، اعلام می کنه که این بدن همون دوستشه و میارن تو روستا که دفنش کنن. مراسم تشییع و تدفین هم انجام میشه و رو سنگ مزارش هم اسم شهید رو حک میکنن. از این جریان 2-3 سالی می گذره و زمان بازگشت آزادگان فرا می رسه که یه دفعه اعلام می کنن اسم اون مجروح اهل اورازان تو بین آزادگانه و ظاهرا بعد مجروحیت اسیر میشه و چند سالی تو زندانهای بعث مونده بوده و حالا داره بر میگرده.
کاری نمیشد کرد و فقط تنها کاری که از دست خانواده بر میومد این بود که اسم پسرشون رو از رو سنگ قبر پاک کنن و بنویسن: شهید گمنام....
حالا معلوم نیست که چه سریه یه شهید از کجای ایران بیاد و تو گوشه ی یه روستا تو 80 کیلومتری کرج و بین اون همه سادات سکنی بگیره و بشه شهید گمنام اورازان....
روحش شاد.
پی نوشت:
- جمعه این هفته، 31 تیر، پنجمین یادواره شهدای سادات روستای اورازانه... برنامه ی خیلی قشنگی میشه معمولا....
- اسپیکرها رو روشن کنین... هزار هزار پهلوون - هزار هزار همخونه // رفتند که ما بمونیم - رفتند که دین بمونه....
تو تموم سال و مخصوصا اواخر خرداد، یاد یه اسطوره و یه ابَر مرد بدجوری با دلمون بازی می کنه. هربار یاد شهید چمران می افتم احساس حقارت محض میکنم، حقارت محض.... واقعا نمی دونم کدوم واژه ها می تونه این مرد رو تعریف و توصیف کنه؟! دلم نمی خواد وقت گرانبهاتونو با حرفهام بگیرم، بذارین همه گوش و چشم بشیم و رقص کلمات رو تو قلم اون مرد ببینیم. فقط این چند خط ابتدایی عرض ادب و حقارتی بود در مقابل اون بزرگمرد.... این مصاحبه ایه که از جملات و نیایش های دکتر چمران بصورت مصاحبه استخراج شده، بخونیم و به روح بلندش ادای احترام و درود کنیم....
- بزرگترین خواسته تان از خدا چه بود؟
همیشه می خواستم که شمع باشم ، بسوزم ، نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم . می خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. می خواستم در دریای فقرغوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم. می خواستم فریاد شوق و زمین وآسمان را با فداکاری و آسمان پایداری خود بلرزانم. می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان ومصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم.
ـ تا بحال احساس خستگی کردهاید؟
خستگی برای من بیمعنی شده است. بیخوابی عادی و معمول شده. در زیر بار غم و اندوه، گویی کوهی استوار شدهام. رنج و عذاب، دیگر برایم ناراحتکننده نیست. هر کجا که برسد میخوابم.
ـ با این حساب باید دلخوشی ویژهای داشته باشید که خستگی را برایتان بیمعنا کرده باشد، چیزی مثل یک دوست خوب.
در دوران زندگیام بیشتر از هرکس مصاحب غم بودهام؛ بیشتر از هرکس با آن سخن گفتهام و با آن، بیشتر از هر کسی به من پاسخ مثبت داده است. دوستی بهتر از او سراغ ندارم. کشتی مواج غم در دریای دل من جا دارد. فقط یک فرشته آسمانی است که همیشه بر جان و قلب من سایه میافکند و هیچ گاه خستهام نمیکند و هنوز از مجالست با او لذت میبرم، و آن غم است.
ـ فکر نمیکنید جور دیگری فکر میکردید؟ به دنبال چیز دیگری بودید؟
[یادم میآید] ساعتهای درازی را بر سر تپههای اطراف «برکلی» بر خاک دراز میکشیدم و نیمههای شب، تا دمیدن صبح بر روی تپهها و جادههای متروک قدم میزدم. چه روزهای درازی که با گرسنگی به سر آوردم! درویش در وادی انسانیت... چرا که احساس و آرزوهایم مثل دیگران نبود.
ـ میتوانید احساستان را شفافتر بیان کنید؟
بیشتر اوقات احساس تنهایی شدیدی میکنم؛ تنهایی مطلق. یک تنهایی که من در یک طرف ایستادهام و خدا در طرف دیگر و بقیه همهاش سکوت، همهاش مرگ، همهاش نیستی است... من عشقی پاک داشتم که عاقبت به آتشی سوزان مبدل شد و وجودم را خاکستر کرد. احساس میکنم تا ابد خواهم سوخت. شمعی سوزان خواهم شد که از سوزش من شاید بشریت لذت خواهد برد.
ـ مگر سرمایه و دارایی شما برای تبدیل شدن شمع سوزان چیست؟
دارایی من سه چیز است: 1. عشق که از سخنم، نگاهم، حرکاتم، حیات و مماتم عشق میبارد. در آتش عشق میسوزم و هدف حیات را جز عشق نمیشناسم و جز به عشق زنده نیستم؛ 2. فقر که از قید همه چیز آزادم و بینیازم و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند، تأثیری نمیکند؛ 3. تنهایی که مرا به عرفان اتصال میدهد و مرا با محرومیت آشنا میکند. هر چه بیشتر میگردم، کمتر مییابم.
ـ آیا تنهایی تو را با مجروحیت پیوند زد؟
[آری] هیچ وقت از این که دنیای لذات و راحتطلبی را پشت سر گذاشتم، از این که دنیای علم را فراموش کردم و از این که از همه زیباییها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشتهام متأسف نیستم. از آن دنیای مادی و راحتطلبی گذشتم و به دنیای درد و محرومیت، رنج و شکست، اتهام و فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومین همنشین شدم و با دردمندان همآواز گشتم. دنیای جدیدی به من گشوده شد که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. مجال آن را یافتم که پروانه شوم، بسوزم، نور برسانم و قدرتهای بینظیر انسانی خود را به ظهور برسانم.
ـ مگر همسر و فرزندانتان با شما نبودند؟
[چرا همسرم] مسلمان شد. میگفت هر کجا که بروی با تو میآیم، حتی در آتش. من هم اسمش را گذاشتم پروانه. تا لبنان با هم بودیم. یکسال و نیم با جان و دل در مدرسه جبل عامل پرستار بچههای یتیم بود. زخمیها را نوازش میکرد؛ باهاشان حرف میزد؛ زخمشان را میبست اما...، شرایط سخت بود، مخصوصاً برای پروانه که از امریکا آمده بود. من فقط چهار تا بچه نداشتم؛ تمام آن پانصد ـ ششصد نفر، بچههای من بودند. در لبنان هم پول نداشتم که بفرستمشان مدرسه خصوصی؛ در حالی که مدارس امریکا مجانی بود. پروانه با بچهها برگشت و انگار من باید چهار تا بچه و یک زن خسارت میدادم تا بتوانم به آن چیزی که دوست دارم برسم و حق پدری بچههای شیعه لبنان را به جا بیاورم.
ـ مگر وضعیت شیعیان لبنان چگونه بود که ماندن در کنار آنان را با بازگشت با همسر و فرزندانتان به امریکا ترجیح دادید؟
در آن شرایط، یک جوان شیعه از همه چیز محروم است؛ نه درس و دانشگاهی، نه حق کار در کارخانه و ادارهای، هیچ... در این شرایط که این شیعیان محروم دستشان از همه جا قطع شده است، بهسوی احزاب کمونیستی و ضد انقلاب روی میآورند و چارهای جز این ندارند.
احزاب با شعارهای ظاهراً انقلابی و اشتراکی، جوانان را جذب و وعده پول ماهیانه و اسلحه میدهند و جوان هم تصور میکند که این معامله خوبی است. همین سیستم خبیث را ضد انقلاب هم در کردستان پیاده میکرد و خیلیها را به کشتن میداد و بعد آمار و ارقام کشتارهای فدایی خودش را بالا میبرد و به ازای هر دویست کشته از دولت عراق یا دولت سعودی، پول دریافت میکرد.
ـ نقش امام صدر در آن دوره چگونه بود؟
امام موسی صدر در مقابل فقر و فلاکتی که شیعیان را محاصره کرده بود، فوراً به فکر برپا کردن تأسیساتی در لبنان میافتد. پنج مؤسسه در عرض چند سال بنا شد که بزرگترین آنها همین «مدرسه صنعتی جبلعامل» بود که خود من هشت سال مدیر آنجا بودم؛ مدرسهای متعلق به یتیمان و محرومان شیعه که اکثر آنها خانوادههاشان را در هجوم اسرائیلیها از دست داده بودند. هفت رشته فنی (نجاری، آهنگری، جوشکاری، برق و الکترونیک، ماشینهای کشاورزی و...) در آن تدریس میشد. در همانجا بچهها با فنون مبارزاتی و جنگهای چریکی آشنا میشدند.
ـ به نظر شما یک چریک انقلابی، چه ویژگیهایی باید داشته باشد؟
انقلابی آن نیست که تفنگ بر دوش بکشد و لباس فدایی بپوشد و هنگام صلح دست به جنگ زند و با شعارات و تبلیغات و زور بخواهد عقاید خود را بر دیگران تحمیل کند. انقلابی آن است که هنگام صلح، به انقلابیگری تظاهر نکند، ولی هنگام خطر در پیشاپیش صفوف ملت با دشمن بجنگد. انقلابی آن است که احتیاج به تصدیق کسی ندارد. و یک انقلابی راستین، اگر مأیوس گردد، کسی که سراسر حیاتش مبارزه، فداکاری، عشق، شور، سوز، درد و غم، تحمل، حرمان، استمرار و نشاط است، دچار پوچی شود، آنگاه فاجعهای بزرگ رخ داده است.
ـ و این جنگجوی انقلابی در مسیر مقاومت، چه چیزی را بهدست میآورد؟
تجربه، درس بزرگ و تلخی به من داد که اسلحه و کشتار و انقلاب و حتی شهادت، به خودی خود نباید مورد احترام و تقدیس قرار گیرد، بلکه آنچه مهم است، انسانیت، فداکاری در راه آرمان انسانها، غلبه بر خودخواهی و غرور و مصالح پست مادی و ایمان به ارزشهای الهی است. من در مقاومت فلسطینی دریافتم که هیچ چیز نمیتواند جای آن را بگیرد و آن ارزشهای انسانی است. باید انسان ساخت. باید هدف را بر اساس سلسله ارزشها معین کرد.
ـ از انسان گفتید، انسان امروز را چگونه میبینید؟
عالم در انتظار تولد دیگری است. انسان بر طبیعت مسلط شده، ولی روح کَشنده این انسان، هوای پرواز دارد و همه موجودات عالم ماده، نمیتوانند عطش این روح را سیراب کند. انسان بهدنبال گمشده خود در تلاش مستمر و اضطراب دائم بهسر میبرد. به نظر من، انقلاب اسلامی ایران چنین نویدی به انسانهای عالم میدهد؛ معادلات مادی حیات را به هم میریزد و پول و زور و ماشین و تجلیات مادی و زندگی اشرافی و مصرفی و حتی مصنوعات علم را زیر پای برهنگان انقلابی لگدکوب میکند.
ـ آیا هنگام نبرد تجلی روح انسانیت را در بین مبارزان مسلمان احساس کردهاید؟
من پیرمردی را دیدم که فرزند جوانش یکی از مسئولین نظامی ما بود و به خاطر احساس پدرانهاش، اسلحه به دست گرفته بود و دنبال ما میآمد. من مجذوب برق چشمان و تبسم لبانش شده بودم و از این که جنگندهای پیر، اینچنین شجاع و بیباک، به پیش میتازد، غرق در شادی و سرور بودم و زیر چشمی، تمام حرکاتش را کنترل میکردم و در قلبم روح جوان و چابکش را تحسین میکردم. همین پیرمرد، زیر گلولهباران شدید دشمن که ما کمین کرده بودیم، به یکباره بلند شد و از روی دیوار پرید. گویی به مرگ نمیاندیشید و ما را حیران خودش کرده بود. لحظاتی نگذشت که دیدم پیرمرد با یک دسته گل وحشی خودرو در دستانش برگشت و با احترام به سمت من گرفت. نیروی درونی مافوق حیات، او را به جلو رانده بود؛ نیرویی که از عشق و زیبایی سرچشمه میگیرد.
ـ رابطه شکست و پیروزی با رسیدن به سرچشمه سعادت را چگونه تحلیل میکنید؟
مردم در خلال شکستها، پخته و آزموده میشوند. موفقیت همیشه، رخاء و سستی و عقبماندگی میآورد. اگر آدمی همیشه در بستر حریر بخوابد و همیشه در همه مبارزات پیروز باشد، آنگاه لذت پیروزی و سعادت او از بین خواهد رفت و آدمی از تکامل باز خواهد ماند.
ـ پیامتان برای نسل سوم انقلاب؟
من نگرانم، بله. ولی این نگرانی طبیعی است. نگران جوانان بیگناه، نگران بازیهای سیاسی استعمار، نگران خدعه و تزویر جاسوسهای داخلی، نگران سرنوشت و نگران این که ما نتوانیم در این لحظات بحرانی به مسئولیت خود آنچنان که باید عمل کنیم.
ـ و آخرین سخن...؟
من هنوز به استقبال خدا نرفتهام. هنوز میترسم که خدای بزرگ را رو در رو ملاقات کنم. هنوز در گوشههای دلم خواهشهای پست مادی وجود دارد. هنوز دست از حیات نشستهام و جهان را سه طلاقه نکردهام. گر چه بر کثیری از آرزوها و امیدها خط بطلان کشیدهام، اما... خود را گول نمیزنم. هنوز یکسره پاک نشدهام. دلم جایگاه خاص خدا نشده است. او همیشه آماده است که مرا در هر کجا و هر شرایطی ملاقات کند، اما این منم که خود را شایسته ملاقاتش نمیبینم.
پی نوشت:
- برا دیدن آلبوم نقاشی های شهید چمران اینجا رو کلیک کنین.
- در همین رابطه بخونین: اسطوره زندگیم، شهید چمران
- کَرَم آقا شاملمون بشه و راهمون بده، ایشالله نائب الزیاره دوستان تو حرم امام الرئوفیم(ع)؛ اللهم الرزقنا....
خیلی وقتها راحت و آسوده از شهدا یا خانواده شون حرف می زنیم و متوجه نمیشیم کی بودند؟ چیکار کردند؟ و چه حسی دارند؟ باید باهاشون بود، زندگی کرد و نفس کشید تا شاید یه گوشه ای از سختی هاشونو بتونیم درک کنیم. باید باشید و ببنید که یه مرد 30 و اندی ساله (نه یه دختر بچه که احساسیه) که خودش بچه داره و داره یه زندگی رو می چرخونه چطور وقتی یاد بابای شهیدش میکنه مثل بچه کوچولوها بغض میکنه و های های گریه می کنه که دلم برا بابام تنگ شده.... باید بود و دید وقتی مادر دو شهید که بچه های دوقلوش رو تو جبهه ها داده وقتی زنده بود و تسبیح رو تو دستش می چرخوند بجای خیلی از اذکار، ذکر شده بود اسم بچه هاش...! گوش رو که جلو می بردم می شنیدم که بچه های شهیدش رو صدا میکنه و می گه: حسن جان، حسین جان.... باید باشیم و ببینیم که مادر شهید جلاییان که تنها فرزندش رو تو جبهه فدا کرد، الان بعد گذشت این همه سال چطور با خاطرات تنها مونس و آرزوش می گذرونه و آب میشه.... حتی خیلی از اونایی که ظاهر و تیپشون عوض شده هم وقتی یه جور با باباشون تنها می شن همه ی این عقده های چند ساله ی بی بابایی رو با گریه بیرون می ریزن...
رفقا! خیلی مسئولیم پیش شهدا و خونواده هاشون.... این یه نمونه از اوج فداکاری؛ من که حرفی ندارم و نمی تونم داشته باشم جز اینکه بگم شرمنده ام....
تو لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) یک پیرمرد ترک زبان داشتیم که خود رو بسیجی لَر معرفی میکرد و سعی میکرد کسی از احوالش مطلع نشه. تو جواب سوالها همیشه یک کلام میگفت: من بسیجی هستم.
گردان که به مرخصی رفت به همراه شهید جنابان این پیرمرد رو تعقیب کردیم... تو یکی از روستاهای حاشیه ی شهر قم خونه داشت. در زدیم وقتی ما رو دید خیلی ناراحت شد که چرا منو تعقیب کردید. تو جواب گفتیم ما فرمانده تو هستیم و لشکر هم به نام علی(ع). امیرالمؤمنین(ع) دستور داده که از احوال زیردستان و رعیت خودمون آگاه باشیم.
داخل منزل شدیم یه زیرزمین بسیار کوچک با دیوارهای گچی و خاکی بدون وسایل و یک پیرزن نابینا که گوشهای نشسته بود. از پیرمرد درباره زندگیش، بسیجی شدنش و احوال اون پیرزن سوال کردیم.
گفت: ما اهل شاهین دژ استان آذربایجان بودیم. تو دنیا یه فرزند داشتیم که اون هم فرستادیم قم تا سرباز و فدایی امام زمان(عج) بشه. بعد از مدتی تو کردستان جنگ در گرفت. فرزندمون یه روز تو نامه نوشته بود که میخواد به کردستان بره. اومد با ما خداحافظی کرد و رفت. بعد از مدتی خبر آوردند که پسرت رو قطعه قطعه کردند. بعد از اون خبر آوردند که پسرت رو سوزوندند و خاکسترش رو هم به باد دادند، دیگه منتظر جنازه نباشید. از اون به بعد، مادرش شب و روز کارش گریه بود، تا اینکه چشماش نابینا شد. از اون پس تصمیم گرفتم هر خواهشی که این مادر دلشکسته داره به خاطر خدا برآورده کنم. یک روز گفت: میشه بریم قم، کنار حضرت معصومه (س) ساکن بشیم؟
اومدیم قم و اینجا ساکن شدیم. من هم دستفروشی میکردم. یه بار که سر سجاده مشغول عبادت و گریه بود گفت: آقا! میشه یه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو! گفت: میخوام به جبهه بری و اسلحه فرزندم رو برداری و تو راه خدا و در پیشگاه امام زمان(عج) با دشمنان خدا بجنگی! منم اومدم ثبتنام کردم و اعزام شدم. همسرم رو به خدا و امام زمان(عج) سپردم. همسایهها هم گاهی بهش سر میزنند.
اون ماجرا گذشت و برگشتیم جبهه؛ شب عملیات کربلای پنج اون پیرمرد هرچه اصرار کرد اجازه شرکت تو عملیات رو بهش ندادم. گفتم: هنوز چهره اون پیرزن معصوم و نابینا تو ذهنم هست.
تو جواب گفت: اشکالی نداره! اما من میدونم پسرم این قدر بیمعرفت نیست که منو اینجا بگذاره. حتما میاد و منو با خودش میبره.
از پیش ما رفت به گردانی دیگه... موقع عملیات یادم افتاد که به مسئولین اون گردان سفارش کنم مواظبش باشند. بعد از سراغ گرفتن از احوالش، فرمانده گردان گفت: دیشب به شهادت رسیده و جنازه ش رو هم نتونستیم بیاریم.
بعد از عملیات یکسره به منزلش رفتم. در زدم. همسایهها اومدند و سوال کردند شما چه نسبتی با اهل این خونه دارید؟ گفتم از دوستانشون هستم. گفتند: چهار روز پیش وقتی رفتیم به اون پیرزن سر بزنیم دیدیم همونطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جون داده و به معبودش پیوسته....
16 بهمن که میاد یاد عزیزی تو دلمون روشن میشه که به معنای واقعی عاشق شهادت بود و به همه ثابت کرد میشه تو وسط شهر زندگی کنی و شهر زده نشی. می تونی منجلاب و باتلاق گناه آلود پایتخت، تو رو تو خودش نکشه و نه اینکه فقط خودتو بیرون بیاری، بلکه خیلی از هم محلی ها، هم شهری ها، هم استانی ها و حتی هم میهن هاتو راهنمایی کنی. آره!! هم میهن ها....
تو همین مدت کوتاهی که خدا توفیق داده و به برکت اون چند سلام و علیکی که با محمد داشتم و احساس دِینم، چند فرازی از زندگی سراسر نور اون عزیز رو تو قافله گذاشتم خیلی چیزها شنیدم و خیلی ها از شهید محمد عبدی چیزایی رو گفتن که عظمتش رو بیشتر نشون میده. با اینکه محمد شاید تو خیلی از شهرهای کشور عزیزمون نرفته بود ولی الان از خیلی از جاهای ایران دوست و رفیق داره که فقط بخاطر اون اخلاصش می تونه باشه و بس... این یه نمونه کوچیکشه از عزیزی بنام مسافر که سال 86 برا قافله فرستاده بود:
.... می دونید درست چند سال پیش یادواره شهدای نیروی انتظامی یه کتابی به دستم رسید به اسم (مسافر) اونقدر رابطه قلبی با صاحب کتاب یعنی شهید محمد عبدی پیدا کردم که درست بعد از هر نماز فقط یکی دوساعتی باهاش حرف میزدم ازش کمک میخواستم،مثل خودش که برا شهدا نامه مینوشت شروع کردم براش نوشتن!! دفتر دلنوشته هامو برا شهید عبدی همه جا با خودم می برم. حتی اردوی بلاگ تا پلاک هم همرام بود. توی اون کتاب همه زندگیش همه دستنوشته هاش بود الا محل دفنش. خیلی دلم میخواست سر مزارش برم. بیتاب بیتاب شده بودم تا اینکه یه شب اومد تو خوابم و آرومم کرد. حالا شرح خوابم بمونه... خیلی جاها هوامو داره اما من قدر نمیدونم آخرین بار هم چند شب پیش اومد سراغم. فردا صبحش با یکی از رفقا رفتیم تپه نورالشهدا (مزار شهدای گمنام) کلی گریه کردم و مطمئنم که خواب چند شب پیشم امشب تعبیر شد ...
حالا برا تیمن و تبرک یکی دیگه از نوشته های نورانی محمد عزیز رو توقافله می ذارم، فقط به امید اینکه ازمون راضی باشه و برامون دعاااااااا کنه....
بسم رب الشهدا
نمی دانم با چه جملاتی باید نهایت غم و اندوه یا نهایت شادی و سرور را بیان داشت. راستش اصلا نمی دانم این دل بیچاره ام مسرور است یا محزون. خداوند حقیر را توفیق داد تا ساعتی را در کنار شهیدی دیگر از شهدای عزیز بگذرانم. حدود ساعت 5/4 بود که کمربندم را محکم بسته بودم. آماده پرواز بودم شنیدم که علت تاخیر پرواز یک مهمان ویژه است. ناگهان دیدم آمبولانسی کنار هواپیما ایستاد. گروهی از آمبولانس پیاده شده بودند و گروهی هم با ماشین هواپیمایی آمدند. در آمبولانس باز شد. خدا میداند در آن لحظه تمام وجودم غرق غم واندوه گردید، اما چند لحظه بعد شادی و اطمینان قلبی تمام وجود را پوشاند. خدایا چه توفیقی، چه سعادتی همراه با سبکبالی باید یک ساعت پرواز کنم. بلند شده بودم و مرتب می گفتم شهید آوردند شهید آوردند. چند نفر متوجه من شده بودند و از شیشه هواپیما بیرون را نگاه می کردند.
تابوت یک شهید را که مزیّن به پرچم جمهوری اسلامی ایران بود از آمبولانس درآوردند و درون هواپیما گذاشتند. با خود می گفتم یا صاحب الزمان پرواز شهدا کجا و پرواز انسانهای خاکی و زمینی کجا؟ چقدر محبوبند نزد خداوند! پرواز در پرواز، همه اش در طول مسیر با خود می گفتم کاش الان کنار او بودم. خدایا تو چقدر او را دوست داری، تو چقدر او را به خود نزدیک کرده ای، آری، اگر او خود را به تو نزدیک نمی کرد امکان نداشت.
حبیبا! چه لذتی دارد عشق بازی با تو، تو معشوق و ما عاشق سر به سر گذاشتن با معشوق چه لذتی دارد. نشاندن لبخند رضایت بر چهره او چه لذتی دارد. گاهی هم گریه های او زیباست. چقدر لذت دارد گریه عاشق در فراق معشوق در مرتبت دنیایی که این لذتهای کاذب بر جان و روان آدم تاثیر دارد در معنویات چه ها که شود.
روحی و جسمی لتراب مقدمه الفداء
هواپیما که بر زمین نشست آمدم پایین و منتظر بودم که او را بیاورند. ولی بی فایده بود.
از دور بر او سلام دادم می خواستم به آن سرباز بگویم اگر سعادت زیارت داشتی از جانب من او را ببوس، او را ببو و به او بگو التماس دعا، شفاعت.......
پی نوشت:
- اینم به عنوان هدیه: قطعه ای کوتاه از فیلم شهید محمد عبدی (کیفیت متوسط 3gp - حجم 2.5 مگ) - (کیفیت خوب mp4 - حجم 6.5 مگ)
- اینا رو هم تو همین رابطه بخونین: عاشق واقعی شهادت - شهیدی که ثابت کرد باب شهادت بسته نیست
- نوای وبلاگ هم ذکر خاطره از زبان همرزم شهید محمد عبدیه که نحوه شهادتشون رو هم توضیح داده.
قبلا هم گفته بودم که نمیشه از کنار 11 دی به آسونی گذشت، روزی که یه عاشق پرکشید و دقیقا تو سالروز تولدش، رجعتی به سوی پرودگارش داشت... "ارجعی الی ربک راضیة مرضیة".
امسال توفیق شده و زوایای پنهان زندگی سید مجتبی رو از زبون مادر بزرگوارشون می خونیم...
- سید مجتبی فرزند اول و پسر بزرگم بود . دو دختر و دو پسر دیگر نیز دارم .
سید 21 رمضان سال 1345 به دنیا آمد ، وقت اذان صبح ! من دوست داشتم اسمش را سید علی بگذارم ، گفتم این بچه اسمش را با خودش آورده ، اما آقا گفتند : ( ما علی در فامیل داریم ) ؛ قرار شد اسمش را امیر بگذاریم . بعد که برای ثبت اسم سید می رود ، نام بچه را می پرسند فراموش می کند و ناخود آگاه می گوید ، ( سید مجتبی ) در صورتی که اسم برادر من مجتبی بود .
- از طفولیت او را بغل می کردم و با خودم به مجالس عزای امام حسین علیه السلام می بردم . بالاخره در آن مجلس ها برای امام حسین علیه السلام گریه می کردم . به بچه شیر می دادم و لطف الهی شامل حال ما شد و این بچه ذاتش با عشق اهل بیت علیه السلام عجین شد .
از بچگی اهل بیت علیه السلام را دوست داشت و همراه پدر بزرگش زنجیر می زد و سینه زنی می کرد و هر جا که پدر بزرگش می رفت او هم می رفت . مخصوصا به امام حسین علیه السلام خیلی علاقه داشت و همین طور به حضرت رقیه ؛ به ایشان می گفت : عمه کوچولو ، کی می شود بیایم به زیارتت ، قبر کوچولویت را ببوسم به حضرت زینب می گفت : عمه سادات ! ما با هم فامیل هستیم . و به طور کلی عشق خاصی به ائمه و اهل بیت علیه السلام داشت .
- از جبهه شروع کرد . همان جا بین دعای توسل و دعای کمیل و ... مصیبت می خواند و یادی از اهل بیت علیه السلام می کرد . واقعا از اعماق قلب می خواند و دلش می شکست ، زبانی و ظاهری نبود ؛ اما بعد از جبهه به صورت جدی مداحی می کرد .
اسم ائمه به خصوص امام حسین علیه السلام که می آمد منقلب می شد . یک سال غروب عاشورا ، شام غریبان گرفته بودند ؛ بین مراسم یک دفعه این بچه چنان ضجه ای می زند که از هوش می رود ، دیدم دیگر صدای سید مجتبی نمی آید ، گفتم ؛ بچه از دست رفت ، سریع آمدم دیدم او را وسط سالن خوابانده اند و آب به سر و صورتش می زنند .
- وقتی پدر شد احساس عجیبی داشت ، از بیمارستان آمد خانه ی ما ، از در که آمد شروع کرد به شعار دادن : ( صل علی محّمد دتر (دختر) من خوش آمد ) . خواهرش گفت : (هان مجتبی بابا شدی !)
گفت بله خدا به من رحمت داد . ادامه مطلب...