دی ماه که خودش برام ماه خاصیه. اما دهم، یازدهم دی که می شه، دلم بدجوری یاد "سیّد مجتبی" می کنه.دلم نیومد ساده از کنار این روز بگذرم. علاوه بر ویژه نامه پارسال، این چند فراز رو هم بخونین تا همیشه یادمون باشه که:
- یه بار یکی بعد از هیأت بهش گفته بود: نمیدونم چرا تو این هیأتها گریه ام نمی گیره؟ سید ازش پرسیده بود: این بار که منم خوندم، بازم گریه ات نگرفت؟ اون شخص جواب داده بود: نه! سید گفته بود:
پس حتماً مشکل از منه که دلم پاک نیست و گناه آلوده ام...
اون شخص می گفت: قبلاً به هر کی این مشکلم رو گفته بودم همه می گفتن مشکل از خودته، اما سیّد این طور با من برخورد کرد....
- مدینه که بودیم هر شب می رفت پشت بقیع و چفیه اش رو می کشید رو سرش و برای خودش می خوند و مناجات می کرد. انگار مصیبتهای مادرش رو می دید. یه طوری روضه حضرت زهرا(س) رو می خوند که همه رو جذب خودش می کرد...
- از صحرای عرفات برای یکی از رفقاش این طور گفته بود: تو عرفات یه جایی خلوت کردم. سرم رو، رو خاک گذاشتم و اول خاکش رو بو کردم.
بوی شلمچه می داد. خیلی گریه کردم. اطرافم کسی نبود. داد می زدم، گریه می کردم، می گفتم: "آقا! من لایق نیستم، می خوام برای یک بار هم که شده حتی به صورت ناشناس تو رو ببینم." انقدر گریه کرده بودم که اطراف سرم کاملاً خیس شده بود.
- عید 74 بود که بچه ها رو برده بودیم بازدید مناطق. یه روز به سیّد گفتم: حالا که اینجا اومدیم بیا تا مقرّ گردان مسلم (همون گردانی که با سیّد توش بودیم) بریم. قبول کرد و راهی شدیم. تو مقر، هر کی یه گوشه رفته بود و تو حال خودش بود. داشتم یه جا برای مناجات پیدا می کردم که یه دفعه صدای فریاد شنیدم. ترسیدم اتفاقی برای کسی افتاده باشه، سریع رفتم سمت صدا. دیدم سید مجتبی تو میدون صبحگاه مقر نشسته و داره بلند بلند ناله می زنه و رفقای شهیدش رو صدا می کنه. حرفش این بود که چرا جاش گذاشتن....
- آخرین باری که هیأت اومد، شب میلاد حضرت علی اکبر(ع) - یازده شعبان- بود. یه حال عجیبی داشت. خوندش برا حضرت علی اکبر(ع) که تموم شد، شروع کرد برا حضرت صاحب(عج) خوند و گفت: چند روز دیگه میلاد امام زمانه(عج). شاید اون موقع بینتون نباشم؛ برا همین هم الان اینا رو خوندم.
خودش هم انگار فهمیده بود که آخرین باریه که هیات میاد...
- آخرای عمر سیّد یه بار تو بیمارستان بهم گفت: حاجی! این سُرُم و سوند رو ازم جدا کن می خوام یه غسل کنم.
بهش گفتم: آخه نمیشه. برات خوب نیست.
گفت: من چند قدم به مدینه نزدیکتر شدم. حاجی! تو که می دونی، اینطوری بدون وضو و طهارت...
اینم صحبتهای سید مجتبی تو برنامه روایت فتح (قسمت هشتم) راجع به شلمچه:
شما حتماً شلمچه رفته اید. شلمچه خودش خیلی چیزها داره که بگه. این خاطرات را باید از دل شلمچه شنید نه از زبان ما .
نمی دانم، ولی فکر می کنم از جمله جاهایی (که نمی تونم بگم) شاید تنها جایی بوده که من فکر می کنم همه آمدند. چهارده نور پاک، همه آمدند. انبیاء، اولیاء، خیلی ها. یکی داشت جان می داد، خودم رفتم بالای سرش. دستش را گرفتم. تیر خورده بود. کاسه سرش پریده بود. رفتم بالای سرش. دستشو گرفتم. گفتم: اگر نمی توانی بگویی "یا مهدی(عج)" من برایت می گویم، یا مهدی(عج). دیدم از گوشه چشمش اشک جاری شد. گفتم: می خواهی برایت شهادتین را بگویم؟ با همان اشکش می خواست بگه: تو که نمی فهمی تو که نمی بینی. (به تعبیر من) می خواست بگه که: مثلاً سر من روی دامن مهدی(عج) است؛ لزومی نداره که با زبان تو بگویم یا مهدی(عج)!
شلمچه را می توانم بگویم، به یک تعبیر، خاک شلمچه نه به همان قداست، اما بوی همان خاک چادر حضرت زهرا(س) را می داد. تربت شلمچه بوی تربت ابی عبدالله(ع) را می دهد. خاکش همرنگ خاک ابی عبدالله(ع) است. اگر همه جا، زمین کربلاست، شلمچه قتلگاه است؛ شلمچه مقتل است.....
این پست قافله، بدون متنه!!! یعنی نتونستم متنی بدرد بخور که لطمه ای به این پست نزنه بذارم. ولی اگه می خواین این پست رو از صاحب اصلی خاطره بشنوین، اسپیکرها رو روشن کنین و به نوای وبلاگ گوش کنین. من خودم هیچ حرفی ندارم. خودش خیلی گویاست.
پی نوشت:
- نوای وبلاگ مربوط به دکتر رفیعی (جانباز جنگ تحمیله) که در محضر حضرت آقا (حفظه الله) شرح جریان جانبازیش رو نقل کرده.
- اگه خاطره کاملش رو می خواین بشنوین، رو لینک زیر کلیک کنین. (سعی کنین حداقل یه بار گوشش بدین و گرنه از دستتون می ره.)
خاطره کامل دکتر رفیعی – حجم 7/2 مگابایت(فایل زیپ شده)
توجه: جهت اجرا کردن فایل زیپ شده، عیناً این عبارت http://qafeleh.ir رو به عنوان پسورد وارد کنین.
فقط یه خواهش:
اگه از این پست استفاده کردین یا به دلتون نشست، تو رو به خون شهداء خیلی برام دعا کنین که خیلی خیلی محتاجم.
همین
محسن
حاجی واقعی
به مناسبت بیست و یکمین سالگرد عروج سردار خلبان
شهید عباس بابایی
شاید وقتی خیلی از دوستان این مطلب رو می خونن، به سرزمین وحی رسیده باشم. وقتی سرگذشت امثال شهید بابایی رو می خونیم متوجه می شیم که حج واقعی چیه و حاجی واقعی کیه؟
چه زیبا گفتند که :
کعبه یک سنگ نشانی است که ره گم نشود
حاجی احرام دگر بند، ببین یار کجاست؟؟
حال که توفیق نصیبم شده که عازم دیار پیامبر(ص) و زائر مزار بی نشان مادر هستی(س) باشم، از یه شهیدی می گم که گرچه به ظاهر حج نرفت ولی .........
ادامه مطلب...
بابای شهیدم سلام
دخترت با تو سخن می گوید. دختری که از لحظه ای که چشم به این جهان گشود، روی تو را ندیده و از نعمت صحبت تو مهربان پدر، محروم بوده است. مدتها در انتظار بازگشت تو نشستم. همه می گفتند پدرت در جبهه مفقود شده است و اگر خدا بخواهد شاید برگردد. انتظار سختی بود ولی هرگاه صحنه دوباره آمدنت و تجسم در آغوش کشیدنت را می کردم، تحملش برایم سهل می شد؛ اما ...
اما وقتی سال گذشته اعلام کردند که دیگر بر نمی گردی، دنیا برایم تیره و تار شد. دیگر هیچ چیزی در زندگی برایم ارزشی ندارد و دیگر باید به خودم تلقین کنم که تا آخر عمرم لذت دیدارت و در آغوش کشیدنت بی معناست.
کاش حداقل مثل بابای دیگر دوستانم چند تکه استخوان و یا حتی پلاکی از تو برایم می آوردند تا خودم را با آن ارامش دهم. ولی چه کنم که این هم آرزویی محال است. بقیه فرزندان شهداء حداقل یک قبری که بوی پدرشان را بدهد، دارند؛ که عقده دلشان را آنجا خالی کنند ولی من فقط باید بین قبر شهداء بگردم و بابا بابا کنم.
آن موقع که در دبستان هر بار حرف از اولیاء و دعوت از پدران دانش آموزان بود، سعی می کردم خودم را بین بچه ها پنهان کنم ولی به خودم می گفتم که بگذار بابایم برگردد، آنوقت دستش را می گیرم و به مدرسه میاورمش تا به همه نشانش دهم. ولی دبیرستانم هم تمام شد و هنوز نیامدی....
دوستانت خیلی از تو و مهربانیت برایم تعریف می کنند ولی کاش خودت بودی تا بجای تعریف، خودت را می دیدم.
راستی! اگر می آمدی نمی دانم می توانستی در این شهر زندگی کنی یا نه؟؟ مامان که می گوید: زمانه که خیلی فرق کرده و همه عوض شده اند. حتی خیلی از دوستانت هم طور دیگری شده اند.
برایم می گویند: که نمازهایت خیلی قشنگ و دیدنی بود، اما خیلی ها الان حوصله حتی خم شدن جلوی خدا را در نمازشان هم ندارند. می گویند: تو برای رضایت حق الناس روی دست و پای مردم می افتادی تا حلالیت بطلبی اما الان خیلی ها استفاده نکردن از بیت المال را کار احمقانه می دانند. آنها می گویند: ما شاگرد پدرت بودیم. اما کاش کمی هم مثل تو بودند!!
یادش بخیر وقتی امسال طلاییه آمدم و یکی از دوستانت گفت که آنجا مفقود شده ای، داشتم از غصه دق می کردم. دوست داشتم اجازه می دادند قدم به قدم طلاییه را دنبالت می گشتم. باور کن بوی تو را آنجا حس می کردم. کاش نشانه ای برایم از تو می آوردند. کاش انگشتری یا پلاکی از تو انیس تنهایی ام می شد. کاش ........ بابای خوبم! پس حداقل زود به زود به خوابم بیا تا روی ماهت رو ببوسم.
والسلام
دخترت ....
چند وقت قبل وقتی سی دی اخراجیهای 2 به دستم رسید فکر نمی کردم اینقدر ذهنم رو مشغول بکنه. خیلی ها شاید این سی دی رو دیدن ولی مِن باب اینکه احساس می کنم یه جور اهانت به یه شهید شده نتونستم بی تفاوت بشینم و چیزی نگم. هر چند با خودم عهد کرده بودم که بخاطر قداستی که «قافله شهداء» برام داره چیزی جز شهداء در اون ننویسم، ولی این رو هم در همون راستا می دونم و فکر می کنم خلاف عهدم هم نباشه. به هر حال امیدوارم صاحبان «قافله شهداء» ازم راضی باشن.
انشاء ا..
بهتره حرفم رو با خود آقای ده نمکی بزنم.
جناب ده نمکی سلام
سی دی اخراجیهای 2 (مصاحبه با خانواده شهید مجید خدمت – یعنی همون شهیدی که شخصیت اصلی فیلم شماست) رو می دیدم. خیلی برام عجیب بود. آخه وقتی مصاحبه شما با شب شیشه ای، نشریات و سایتهای مختلف رو می دیدم، اکثراً اذعان کرده بودین که قصه مجید سوزوکی از زندگینامه شهید مجید خدمت گرفته شده؛ ولی تو این فیلم تناقض بزرگی بین حرفهاتون و واقعیت دیدم. می دونم، شاید بگین (همونطور که خیلی جاها گفتین) که تفاوت فیلم سینمایی و مستند رو توجه نکردیم؛ ولی توجه تون رو به این نکته جلب می کنم که وقتی شما می گین این فیلم از زندگی فلان شهید ساخته شده؛ یعنی حداقل باید کامل یا نیمی از داستان با واقعیت مطابقت داشته باشه؛ ولی بقول خانواده شهید: کجا این شهید سیگاری بوده؟ کجا رو بدنش خالکوبی داشته؟ کجا دنبال ناموس مردم بوده؟ کجا مادر شهید سیگاری بوده؟ کجا مجید به زندان افتاده؟ کجا موقع شهادتش طلب سیگار می کرده؟ کجا بد دهنیش تا لحظه شهادت که اوج زندگی یه انسانه و در آستانه لقای خداست ادامه داشته؟ و کجا......؟ کجا .......؟ کجا ..........؟
اگه یک یا دو- سه مورد از این موارد واقعیت داشت آدم ناراحت نمی شد ولی وقتی هیچ یک از این موارد به شهید نمی خوره چطور می شه گفت که فیلم سینماییه و با مستند تفاوت داره.
همونطور که خیلی از رفقا از نظرات حقیر راجع به فیلمتون خبر دارن، براتون می گم که من بسیار با محتوای فیلمتون موافقم و صد در صد قبول دارم که بودن کسانیکه لات و .... بودن و اومدن تو جبهه و متحول شدن و بعد هم یا شهید شدن و یا برگشتن. شاید به اندازه شما نه، ولی خیلی ها رو هم من سراغ دارم که تو دانشگاه جبهه آدم شدن و آخرش هم مدرک قبولیشون رو از ابی عبد ا..(ع) گرفتن و الان هم چشم حسرت امثال من به دنبال اوناست؛ ولی حرف من بیشتر اینجاست که چطور شما از شهید محوری فیلمتون نام می برین و می گین از زندگی اون، این فیلم ساخته شده ، اما کمترین شباهتی بین فیلم و واقعیت نیست. آیا این توهین به یه شهید نیست؟ اگه کسی به برادر و دوست شما تهمتی بزنه که فلان کار رو کرده شما ناراحت نمی شین؟ اگه این شهید خودتون بود و کسی بهش تهمت سیگاری بودن و فحش دادن و .... رو می زد، شاکی نمی شدین؟؟؟ اصلاً از یه منظر دیگه نگاه کنیم. فکر نمی کنین دوستان و هم محلی های این شهید و خانواده، وقتی این خصوصیات شهید به گوششان بخورد چه فکری نسبت به ایشان می کنند؟؟؟؟؟؟
اگه اول فیلم اسمی از تطابق داستان با زندگی شهید رو نمی بردین و یا تو مصاحبه هاتون قصه رو به زندگی اون شهید نمی چسبوندین این قدر ناراحتی برام نداشت. چون اونوقت می گفتیم یه شهیدی اینطوری بوده و این هیچ بعید و دور از ذهن نبود. اما وقتی می بینم شما که با شهداء بودین چطور موارد غیر واقعی رو به یه شهید نسبت می دین تعجبم دو چندان می شه؟
من نمی دونم کسی که سی دی رو تهیه کرده چه نیتی داشته؟ همونطور هم که گفتم صد در صد قبول دارم که همه شهدای جنگ ما امامزاده نبودن و بودن امثال مجید سوزوکی ها در جبهه، و قبول هم دارم که باید نگاههای کلیشه ای به موضوع دفاع مقدس در سینما شکسته بشه و بسیار هم خرسندم که رکورد فروش سینمای ایران در دست فیلمی جنگیه، اما این سوال همچنان ذهنم رو مشغول کرده که چرا نسبتهای غیر واقع به یه شهید و چرا ............؟؟؟؟
ان الله بصیرٌ بالعباد
پی نوشت:
دانلود فیلم اخراجیهای 2
قسمت اول
با کیفیت خوب – حجم 2.7 مگابایت
با کیفیت متوسط – حجم 1.6 مگابایت
قسمت دوم
با کیفیت خوب – حجم 2.7 مگابایت
با کیفیت متوسط – حجم 1.6 مگابایت
قسمت سوم
با کیفیت خوب – حجم 3.1 مگابایت
با کیفیت متوسط – حجم 1.8 مگابایت
التماس دعای فراوووون
یازهراء(س)
فرازهایی از زندگی شهید والامقام شهیدعبدالحسین برونسی
هیچ توضیحی نمی خواد. خیلی ها این شهید رو می شناسن. ولی خوبه که بازم اینو بخونیم و درس بگیریم و بشناسیم فداییان واقعی حضرت زهراء(س) رو .....
دوره آموزشی خدمت تموم شده بود و قرار بود تقسیمشون کنند. تو بین اون جمع عبدالحسین و چند تای دیگه رو انتخاب کردن.
همه بهشون می گفتن: خوش به حالتون! دیگه از خدمت راحت شدین. اما عبدالحسین نمی دونست قراره کجا ببرنشون.
از ماشین که پیاده شد یه ویلای بزرگ جلوی چشمش بود. یه خانم خدمتکار جلو در منتظرش بود تا راهنماییش کنه. خودش این ماجرا رو اینطور تعریف کرده: «وارد اتاق که شدم داشتم سکته می کردم. یه زن نسبتاً جوون و نیمه عریان رو صندلی نشسته بود و پاهاش رو هم انداخته بود. تازه فهمیدم چه خبره؟!!! باید برا این خانواده سرهنگ شاهنشاهی خدمت می کردم. هنوز حرف نزده وسایلم رو برداشتم و شروع کردم به دویدن. خدمتکار می گفت: کجا می ری؟!! اینجا همه چیز داری، حقوق ، غذا و.... .
بهش گفتم: اینا بخوره تو سرتون . حاضرم تموم توالتهای پادگان رو بشورم ولی اینجا نمونم.»
آخرشم تو پادگان تنبیه شد ولی تو اون خونه برنگشت.
******
همسرش تعریف می کنه: «حامله که بودم بهم گفت: همین تو خونه باش من می رم قابله می آرم. زیاد از رفتنش نگذشته بود که قابله اومد. بچه که بدنیا اومد اون خانم گفت: اسمش رو فاطمه بذارین. اسم خیلی خوبیه.
ساعت از سه نصف شب هم گذشته بود ولی خبری از عبدالحسین نبود. دلواپس شده بودم. بالاخره پیداش شد. بچه رو که دید زد زیر گریه. برام غیر طبیعی بود. جریان اسم گذاشتن قابله رو هم که براش گفتم، گفت: آره؛ منم نیت کرده بودم اگه دختر باشه اسمش رو فاطمه بذارم.
همیشه بغلش که می کرد، حال دیگه ای داشت. بیشتر وقتها گریه می کرد. الان می گم حتماً می دونسته که چه اتفاقی قرار بود براش بیفته. فاطمه که از دنیا رفت خودش غسلش داد و کفنش کرد. حتی سنگ قبر هم براش گذاشت. روشم نوشت: فاطمه ناکام برونسی
بعدها جریان اون شب وآوردن قابله رو برام تعریف کرد: اون روز که رفتم دنبال قابله؛ برا پخش اعلامیه امام یه کار ضروری پیش اومد که باید حتماً می رفتم. به خدا توکل کردم و راهی شدم. حدود ساعت 2 نیمه شب بود که یادم اومد باید قابله می بردم. ولی دیگه کار از کار گذشته بود. اون شب کسی نمی دونست قرار بود قابله ببرم. اون خانوم هر کی بوده خودش اومده بود.»
******
هیچ وقت بدون غسل شهادت بیرون نمی رفت. حتی بنّایی هم که می خواست بره، حتماً قبل از رفتن غسل شهادت می کرد. می گفت: اینجوری اگه اتفاقی هم بمیرم ، ایشالله اجر شهید رو دارم.
******
یه بار که از جبهه اومده بود خونه، قرار بود دیوارهای خونه رو که خراب شده بود درست کنه. همه دیوارها رو که ریخت، از سپاه اومدن دنبالش. بهم گفت: یه کار مهمی برام پیش اومده باید برگردم جبهه. خیلی عصبانی شدم. بهش گفتم: این درسته که من تو این خونه بی در و پیکر باشم،اونم با چند تا بچه کوچیک؟!!!
بهم گفت: من از همون بچگی که تو روستا بودم هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم و نه از دیوار کسی بالا رفتم. به زن و ناموس کسی هم نگاه نکردم. الانم بهت می گم اگه با سر و روی باز هم بخواهی بیرون بری اصلاً کسی به طرفت هم نگاه نمی کنه. مطمئن باش تو این خونه هیچ جنبنده ای مزاحم تو نمی شه. چون من مزاحم کسی نشدم.
بعدها این حرفش کاملاً برام ثابت شد.
******
عشقش به بی بی(س) خیلی زیاد بود. یه بار به بچه ها گفته بود: دوست دارم قبل از شهادتم با خون گِلوم اسم مقدس مادرم رو بنویسم.
عملیات والفجر یک بود که بچه ها خبر دادن تیر خورده تو گلوش. بعد ها یکی از بچه ها که کنارش بود تعریف کرد که به آرزوش رسید و با خون گلوش رو یه تخته سنگ اسم حضرت فاطمه(س) رو نوشت.
خیلی خوشحال بود که به آرزوش رسیده بود. می گفت دیگه آرزویی به غیر از شهادت ندارم.
******
عملیات رمضان شروع شده بود. قرار بود گردان ما و دو تای دیگه با هم عمل کنیم. اما اون دو تا گردان براشون مشکل پیش اومده بود و نمی تونستند عمل کنن. همه نگاهها به گردان ما دوخته شده بود. از قبل از عملیات هم شهید برونسی یه حال دیگه ای داشت. سربندها رو که آوردن بین بچه ها تقسیم کنن،بین سربندها دنبال چیزی می گشت. آخرش یکی رو که با خط سبز روش نوشته بود "یا فاطمة الزهراء (س) ادرکنی" رو برداشت و با گریه رو پیشانیش بست.
شب که حرکت کردیم تا 30 ، 40 متری دشمن خوب جلو رفتیم که عراقیا متوجه ما شده بودن و شروع کردن به آتش ریختن. توان حرکت به جلو یا عقب رو نداشتیم. اونقدر آتش دشمن سنگین بود که به زمین چسبیده بودیم. حدود 20 دقیقه ای که گذشت آتش دشمن سبکتر شد. به عبدالحسین گفتم: با این وضع بهتره برگردیم. گفت: پس عملیات چی می شه؟ همه منتظر عمل ما هستن. گفتم: با این وضعیت ادامهکار ما یعنی خودکشی. تازه مگه می تونیم از توی این همه موانع رد بشیم. وقت هم که داره می گذره..... حرفهام رو که شنید دیدم صورتش رو، رو رملهای زمین گذاشت. هر چی صداش کردم جوابم رو نمی داد. انگار تو این دنیا نبود. من برا سرکشی رفتم پیش بچه ها؛ وقتی برگشتم هنوز تو همون حالت بود. با ناراحتی گفتم: آخه یه چیزی بگو حاجی. بعد از یه مدت سرش رو بلند کرد و با یه صدای بغض آلود گفت: گوش کن چی می گم. شروع کرد به یه سری راهکارها که از اینجا 25 قدم می شمری و بعد به سمت دشمن 40 متر می ری و اونجا می مونی تا خودم بهت بگم چیکار کنی.
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم که این حرفها چیه؟!!!! و چی داره می گه؟!!!! چند بار توجیه آوردم که این کار را نکنم ولی با اصرار و حالت دستوری گفت: باید همین کار رو کنی. بالاخره قبول کردم و به بچه ها همونطوری که گفته بود حرکت کردیم و به همونجا رسیدیم. خودش هم با سه، چهار تا آرپی جی زن اومد و بهشون گفت: وقتی بهتون گفتم، رد انگشت منو می گیرین و شلیک می کنین. گفتن :ما که چیزی نمی بینیم.
جواب داد: شما چیکار داری کجا رو می زنی. همونطور که گفتم شلیک کن.
همه که توجیه شدن یه دعایی زیر لب خوند و بلند فریاد کشید: الله اکبر. آرپی جی زن ها که شلیک کردن چند تا نفربر و تانک عراقیا آتش گرفت. پشت سر اونها هم بچه ها تیراندازی رو شروع کردن. عراقیا تا به خودشون بیان تار و مار شده بودن.
اون شب با کمترین تلفات، نزدیک دو تا گردان زرهی دشمن رو منهدم کرده بودیم.
صبح که شد با یکی از رزمنده ها رفتیم برا بازدید از مناطق عملیاتی شب گذشته تا احیاناً اگه شهید و مجروحی بودن، عقب بیاریم. به منطقه که رسیدیم از تعجب خشکم زده بود.
دقیقاً راهی که طبق گفته برونسی رفته بودیم، معبری بود که عراقیا برا خودشون از بین اون همه موانع آماده کرده بودن. اون تانک و سنگری رو هم که آرپی جی زن ها زده بودن مال فرمانده های عراقی بود که بعداً فهمیدیم همون اول چند تا فرمانده شون کشته شده بودن.
داشتم دیوونه می شدم که اینا رو از کجا فهمیده؟!!! وقتی برگشتیم عقب ازش خواستم که جریان دیشب رو برام تعریف کنه ولی همش طفره می رفت و سر بالا جواب می داد.
آخرش به جدّم قسمش دادم. اونوقت برام گفت که: وقتی عملیات لو رفت و دیگه ناامید شده بودم، عقلم هم به جایی قد نمی داد، فقط امیدم به توسل بود. صورتم رو گذاشتم رو زمین و متوسل شدم به بی بی زهراء (س). چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم که یه دفعه صدای ملکوتی خانمی به گوشم رسید که فرمودن: فرمانده! وقتی به ما متوسل می شی ما هم از شما دستگیری می کنیم. ناراحت نباش. بعدش هم همون دستورهایی رو که بهت گفتم به من فرمودن. بعدش به ایشون گفتم: یا فاطمه الزهراء (س)! اگه شما هستین پس چرا خودتون رو به من نشون نمی دین؟ فرمودن: الان وقت این حرفا نیست. واجب تر اینه که بری وظیفه ات رو انجام بدی.
سید کاظم حسینی
******
بهش پیشنهاد فرماندهی گردان رو داده بودن.
می گفت: بابا! با این سن و سال دیگه فرماندهی گروهان هم از سرِ ما زیاده.
قبول نمی کرد.
فردا برگشت اومد تو مقر و گفت: باشه من قبول می کنم فرماندهی رو. همه تعجب کرده بودن. بعدها ازش پرسیدم که چی شد قبول کردی؟ گفت: همون شب خواب دیدم خدمت امام زمان (عج) رسیدم. حضرت خیلی بهم لطف کردن و حرفهایی زدن . بعد هم دستی به سرم کشیدن و گفتن: شما می تونین فرمانده تیپ هم بشی.... .
******
همه تو مقر فرماندهی از برنامه های فردا شب برا عملیات می گفتن و اینکه چطوری باید با قطب نما و نقشه جلو بریم.
نوبت به برونسی که رسید، گفت: فقط یه «یا زهراء» و «یا الله»کار داره که ایشالله منطقه رو از دشمن بگیریم.
******
اینو خودش برا بچه ها تعریف کرده بود: تو یکی از عملیاتها شبونه داشتیم می رفتیم که به میدون مین برخوردیم. هیچ فرصت معبر زدن نبود. بقیه گردانها منتظر ما بودن تا عمل کنیم. با بچه های اطلاعات و تخریب مشورت کردیم ولی راهی نبود. حتی معبر خود عراقیا رو هم پیدا نکردیم. عملیات داشت لطمه می خورد. هیچ کاری نمی تونستیم بکنیم.
متوسل شدم به خانوم زهراء(س). با ناله گفتم: بی بی جان! خودتون وضع ما رو می بینین. دستم به دامنتون یه کاری بکنین. بعد به سجده افتادم و گفتم: شما خودتون تو همه عملیاتها مواظب ما بودین. اینجا هم خودتون لطف کنین.
تو همین حس و حالها بودم که نمی دونم چطور شد به گردان دستور حرکت دادم. بعد از چند لحظه بعد به خودم اومدم که چه دستوری بهشون دادم. کار از کار گذشته بود. بچه های اطلاعات می گفتن: همه رو به کشتن دادی.
ولی اون شب به لطف بی بی دو عالم(س) تموم بچه ها از میدون مین رد شدن و حتی یه مین هم منفجر نشد.
فرداش بچه های اطلاعات لشکر با تعجب می گفتن چیکار کردی؟؟!!!
بعد رفتیم میدون مین رو دیدیم. تموم مینها رو شون جای ردپا بود. حتی شاخک بعضی هاشون هم کج شده بود ولی به لطف خدا هیچ کدوم عمل نکرده بودن....
******
مکه که رفته بود چند تا کفن خریده بود برای پدرش و برادرش و ... .
ازش پرسیدم پس برا خودت چی؟
لبخندی زد و گفت: مگه می خوام به مرگ طبیعی بمیرم که کفن بخرم. لباس رزمم باید کفنم بشه.
خودش هم می دونست بر نمی گرده تا کفن داشته باشه.
******
قبل از عملیات بدر بود که حالاتش عوض شده بود. می گفت: دیگه نمی تونم توی این دنیا طاقت بیارم. برای من کافیه. جای دیگه هم به رفقاش گفته بود: اگه توی این عملیات شهید نشم به مسلمونی خودم شک می کنم.
******
می گفت: چند شب پیش خواب بی بی(س) رو دیدم که گفت: باید بیایی.
مطمئنم که توی این عملیات، مهلتی رو که برام مقررکردن تا روی این زمین خاکی بمونم، تموم میشه. باید برم.
******
تو هال خوابیده بود. بالا سرش که رفتم دیدم تو خواب داره با حضرت زهرا(س) حرف می زنه. اسم رفقای شهیدش رو می برد و می گفت: اونا همه رفتن مادرجان! پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید چیکارکنم؟
بیدارش که کردم ناراحت شد. گفت: داشتم با بی بی(س) درد و دل می کردم، چرا بیدارم کردی؟
******
زینبم که به دنیا اومد خیلی بهش علاقه داشت. بغلش که می کرد تو گوشش نجوا می کرد و آخرش هم به هق هق گریه تبدیل می شد.
می گفت: قدم زینب مبارکه. ایشالله این دفعه دیگه شهید می شم. بعدش هم گفت: سفارش شما رو خدمت امام رضا(ع) کردم. از آقا خواستم گاهی لطفی بفرمان و یه سری بهتون بزنن. شما هم اگه مشکلی داشتین فقط برین خدمت ایشون و از حضرت(ع) کمک بخواین.
******
آخرش هم به همون چیزی که از خدا می خواست رسید. جنازه اش مفقود شد. حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نذاریم و اسمش رو ننویسم تا مثل بی بی زهراء(س) بی نام و نشون باشه.
روح پاکش رو حدود سه ماه بعد، تو مشهد تشییع کردیم.
پی نوشت:
- شهید عبدالحسین برونسی در سال 1321 در توابع تربت حیدریه به دنیا آمد و پس از عمری خداخواهی و خدا محوری در کارهایش، سرانجام در 23 اسفند 1363 در عملیات بدر همچون زهرای اطهر(س) به شهادت رسید و مفقود الجسد شد .
- حضرت آقا(حفظه الله) درباره ایشان می فرماید: شهید برونسی تحصیلات عالیه ای نداشت. توی جبهه کسانی که او را دیده بودند، می گفتند: وقتی می ایستاد و سخرانی می کرد برای این رزمندگان، تاثیر حرفش از آدمهای تحصیل کرده به مراتب بیشتر بود.
- کتاب خاکهای نرم کوشک به کوشش سعید عاکف کتابی است که در مورد این شهید والامقام نگاشته شده و از معدود کتبی است که حضرت آقا (حفظه الله) آنرا تمجید نموده و توصیه به خواندن این کتاب را نموده اند.
التماس دعای فراووون
یازهراء
شب هنگام به میدون مین رسیدیم . منطقه صعب العبور بود. دستور استراحت دادند تا بچه ها کمی سرحال بیایند. هر کی مشغول یه کاری بود که یه دفعه صدای شلیک ممتد اسلحه ها بچه ها رو زمینگیر کرد. فرمانده گروهان بلند شد و گفت: عراقیا فهمیدن که می خوایم عملیات کنیم، دارن از هر طرف گلوله می ریزن. بچه ها پرسیدن پس حالا چیکار کنیم؟ گفت: متوسل بشین به بی بی فاطمه(س) . دعا کنین بارون بیاد.
همه انگار که راه رو پیدا کرده باشن شروع کردن به گریه و استغاثه به خانوم(س).
یه ربعی نگذشته بود که ابر سیاهی بالای سر همه مون رو گرفت. از تعجب خشکمون زده بود که تو اون هوا ، ابر بالای سرمون چیکار می کنه؟!!