مُحرّمه و تمام عرشیان و فرشیان به عزای سبط نبی اکرم(ص)، عزادار و سیه پوشند. وقایع زیادی تو جریان دفاع مقدس هست که ارتباط و علقه ی رزمندگان و .... رو با اهل بیت(ع) و مخصوصا حضرت ارباب(ع) نشون میده که فقط به عنوان تبرک قافله شهداء به نام مقدس حسین(ع) به یکی ، دو مورد اون اشاره می کنیم.
مجروح که شد، به اسارت دشمن در اومد و تو اونجا به شهادت رسید. اونو دفن کردند و شونزده سال بعد، هنگام تبادل جنازه ی شهدا با اجساد عراقی، جنازه «محمدرضا شفیعی» و دیگر شهدای دفن شده رو بیرون میآورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه محمدرضا سالم مونده، سالمِ سالم...
صدام گفته بود این جنازه اینطور نباید تحویل ایرانیها داده بشه. اونو سه ماه زیر آفتاب سوزان گذاشتند، اما تفاوتی نکرد. رو پیکرش آهک پاشیدند، ولی باز هم بیتأثیر بود.
بعدها یکی از همرزم هاش که همیشه باهاش بود و کامل می شناختش می گفت می دونین برا چی جنازه ش سالم موند؟
گفت راز سالم موندن جنازه ش چند چیزه:
ـ اهتمام جدی به نماز شب داشت؛
ـ دائماً با وضو بود و مداومت بر غسل جمعه داشت.
ـ هیچوقت زیارت عاشورایش هم ترک نمیشد؛
ـ هر وقت برا امام حسین(ع) گریه میکرد، اشکهاش رو به بدنش میمالید....
مادرش هم میگفت: به امام زمان(عج) ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم میاومد، رفتن به جمکران رو ترک نمیکرد.
شهید برونسی یه بار تعریف می کرد: «داشتیم مهمات بار میزدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یه دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار میکرد و مهمات میذاشت توی جعبهها. تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچههای دیگه اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمیدیدندش. رفتم جلو، سینهای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید.»
روش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگه شما در راه برادر من زحمت نمیکشید؟ (یاد امام حسین(ع) از خود بیخودم کرد. گریهام گرفت.) خانم فرمود: هرکس که یاور ما باشد، ما هم او را یاری میکنیم.
نقل از کتاب ساکنان ملک اعظم/ ج2/ ص76
پی نوشت:
- نوای وبلاگ رو از دست ندین. خیلی دلنشین و جانسوزه. تا آخرش رو گوش کنین.
- اینا رو هم در همین رابطه از دست ندین: شهیدی که بواسطه امام حسین(ع) مادر خود را شفا داد - شهدا و امام حسین(ع) - تفحص و زیارت عاشورا
حسین فهمیده یه نمونه است تو جنگ ما، ولی این دلیل نمیشه که بگیم هیچ نوجوان دیگه ای تو اون سن تو جبهه ها نبودن. 36 هزار شهید دانش آموز و نوجوان یعنی 36 هزار فهمیده که اون زمان علائق و دلبستگی هاشون رو کنار گذاشتند و رفتند تا بقیه دانش آموزان و نوجوانهای هم سن و سالشون درس بخونن. بهنام محمدی ها، رضا پناهی ها، حسین ناصرخاکی ها، دمیاد ها، طوقانی ها و خیلی های دیگه تو اون سن و سال کوچیکشون به درک و فهمی رسیدند تا ما برامون احلی من العسل قاسم بن الحسن(ع) غیر قابل قبول و دور از ذهن نباشه. وقتی تو زندگی، وصیت نامه و .... شون سیر می کنیم دقیقا به این عروج روحانی اون جسم های کوچیک پی ببریم. یکی از اون نمونه ها و اسوه ها بزرگ پهلوان کوچک، سعید طوقانیه. کسیکه اون همه حکم و نشان رو کنار گذاشت و رفت وسط میدون جنگ و بهترین چرخ و گردش زندگیش رو زد و جاودانه شد.
این گوشه ای از زندگینامه ی بزرگ پهلوان کوچک:
سعید طوقانی، سال 1348 در تهران به دنیا آمد و به لحاظ اینکه پدرش حاج اکبر، از ورزشکاران باستانی بنام تهران بود، در سن چهار – پنج سالگی به این ورزش علاقه مند شد و به همراه پدر و برادران بزرگترش که آنان نیز از جمله ورزشکاران بودند، در زورخانه حضور پیدا می کرد .
علاقه زیاد او به شیرینکاری در ورزش باعث شد تا در این زمینه رشد بسیاری کند و با ارائه نمایشهای زیبا، همگان را متحیر سازد . شش سالگی او مصادف بود با حضور بیش از پیشش در عرصه ورزش باستانی و در سن هفت سالگی در مراسمی با حضور مسئولین رده بالای مملکتی آن زمان - سال 1356 – توانست تنها در عرض 3 دقیقه 300 دور به دور خود بچرخد و با اجرای حرکات منحصر بفرد ، بازوبند پهلوانی کشور را از آن خود سازد.
از آن روز به بعد، پوسترها و تصاویری با عنوان « پهلوان کوچولوی کشور سعید طوقانی » زینت بخش زورخانه ها و نشریات ورزشی شد .
با شروع حرکت مردم به رهبری امام خمینی (ره) علیه ظلم و ستم حکومت طاغوت ، سعید نیز همراه بزرگترهای خانواده خود در آن شرکت کرد و با سیل خروشان ملت همراه گشت.
با شروع تجاوز رژیم بعثی عراق به ایران در مهر ماه سال 1359 ، باوجودی که سن و سال چندانی نداشت ، بر رفتن به جبهه اصرار می کرد، چرا که نمی توانست بماند و شاهد باشد که برادران بزرگترش علی ، محمد و حمید به جبهه بروند و او در خانه باشد . ادامه مطلب...
- حرفی نمیشه زد. فقط خودتون گوش کنین...
- شرمنده اگه این ایام کمتر آپ میکنم، پیگیر یه برنامه و امکانات جدید برا قافله ام. دعاااا کنین خود شهدا مدد کنن.
- ایشالله به زودی معرفی میکنم این قابلیت و امکانات جدید رو...
هر شهیدی برا خانواده اش عزیزه و جای خالیش حس میشه. ولی بعضی از شهدا هستند که جای خالی شون بیشتر برا خانواده ملموسه. در نظر بگیرین پدر ومادری بعد چند سال صاحب یک فرزند میشن و کلی فکر و آرزو برا عزیزشون میکنن. تو خاطراتشون فکر برپا کردن عروسی و تولد نوه ها و .... می پرورونن ولی همه ی خاطرات فقط تو ذهنشون می مونه و نمی تونه بروز پیدا کنه.
تو این سفر آخری مشهد از طریق یکی از دوستان با شهیدی آشنا شدم که این چنین ویژگی رو داشت.... شهید ابوالفضل جلاییان.
خیلی توضیح لازم نیست. گوشه هایی از زندگی این شهید بزگوار رو به قلم همون دوستمون بخونین و فقط یادمون باشه چقدر خانواده ها عزیزشون و امیدشون رو فدا کردند تا من، تو، خانواده مون، ایران و دین و نظاممون بمونه؛ یادمون نره که مدیونشونیم...
سر مزار باهاش آشنا شدم. توی صدای گریه اش یه دنیا خاطره سبز، یه عالم بوی دلتنگی و اندازه لحظه های یک جوانی تمام شده تصویر شمع سوخته دیده میشد.پس از مدتی گریه، به سختی جرعه ها ی بغضش را می چکاند توی جام ترک خورده دلش و ساکت به نقطه ای خیره می شد.
اما دوباره با شنیدن صدای مداحی و حسین حسین عده ای از جوانهای همسن و سال پسرش انگار یکدفعه یاد چیزی افتاده باشد صدای گریه اش نوای یکدست بچه ها را می شکافت.
با دیدن اسم "ابوالفضل" روی سنگ مزار آرام کنار دلی شکسته نشستم و فاتحه ای هدیه کردم . با اینکه می دانستم در خلوت آن دو نامحرمم؛ حسی من را با او همصحبت کرد.
- همین یک پسر رو داشتید؟
با صدای لرزانی گفت:
همین یک بچه رو...
روز تولد آقا امام رضا (ع) نوزاد پاکی هدیه شد به خانواده جلائیان. اولین هدیه خدا به یک پدر و مادر آن هم در روز میلاد ولی نعمت و پناه همه ایرانیها. آنها به شکرانه این نعمت، اسمش را گذاشتند "محمد رضا". اما شب ششم تولدش عنایت آقا امام رضا(ع) چهره مستقیم به خودش گرفت و مادر در رویای صادقه ای خودش را به همراه نوزاد پنج روزه اش در کنار ضریح مطهر آقا در حال زیارت دید. ناگهان وجود مقدس و پر هیبتی در کنار ضریح ظاهر شدند که شال سبزی به کمر داشتند و نورانیت مطلقی درچهره. مادر سلام عرض کرد و جواب شنید.آقا دستشان را بلند کردند و سه بار فرمودند که" اسم نوزاد را بگذارید ابوالفضل."مادر از طنین آن صدای ملکوتی بر خود لرزید و بیدار شد. صبح همان شب مادر بزرگ نوزاد، به منزلشان آمد و از خوابی گفت که شب گذشته دیده بود. خواب آقا امام رضا(ع) که سه بار فرموده بودند: اسم این نوزاد ابوالفضل است...ادامه مطلب...
چند شب پیش بود که مسعود(+) زنگ زد و گفت که قراره رفقای باباش بیان خونه شون و دعوت کرد منم برم. قبل از اینکه ماجرای اون جلسه و مهمونی رو توضیح بدم تو پرانتز بگم که پدر مسعود (حاج قاسم) با همین رفقایی که قرار بود بیان، جزء ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بودند که از ابتدای جنگ فعالیتهای خاص و ویژه ای داشتند که اینجا مجال اون توضیحات نیست. یه تعداد از این بچه ها ساکن یه محله و کوچه تو تهران بودند به نام کوچه نقاش ها، تو اطراف میدون شوش، با اون اخلاقیات و تربیت خاص اون منطقه که خیلی ها خبر دارند. یکی از بازمانده های اون جمع به نام سید ابوالفضل کاظمی خاطرات اون کوچه و سیر زندگیشون تا رفتن به جبهه و شهادت دوستانشون رو تو کتابی منتشر کرده به نام "کوچه نقاش ها.." که حدود 3-2 ماهی از رونمایی کتاب می گذره و تا اون شب خبردار شدیم که به چاپ هفتم (طی 70 روز) رسیده. حالا با توجه به اینکه یکی از ساکنین اون کوچه و اعضای موثر همون گروه حاج قاسم دهباشی بوده اینا قرار بود بعد از انتشار کتاب سری به خونه ی شهید بزنند و عرض ادبی کنند.
قرار بود ساعت 7 برسند ولی با اینکه ساعت 5 از تهران راه افتاده بودند حدود 4 ساعتی تو ترافیک آخر هفته ی اتوبان گیر کرده بودند و 9 شب رسیدند. خیلی صحنه ی قشنگی بود. رفقایی که اون چند سال با هم بودند، الان بعد از حدود 25 سال همدیگه رو می دیدند. سید ابوالفضل همونطور که قبلاً از مسعود هم شنیده بودم خیلی داش مشتی و خودمونی حرف می زد. می گفت تو راه هم از حاج قاسم کمک گرفته. بعد اینکه چند ساعتی تو اتوبان گیر کرده بودند مسیر رو عوض میکنن و از جاده مخصوص میان ولی اونجا هم همین وضعیت رو داشته. تعریف کرد که گفتم: حاج قاسم خودت ما رو دعوت کردی. اگه دوست داری بیاییم یه کمکی کن وگرنه برگردیم تهران. می گفت بعد از اون یه دفعه راه انگار باز شد و تا کرج بدون مشکل اومدیم....
بعد یه سری ناگفته ها از چاپ کتابش و سانسورها و فیلترهاش!!! گفت و اینکه حدود 50 صفحه از کتاب رو که راجع به حاج احمد بوده، بنا به دلایلی!! چاپ نکردند و اینکه چطور جرقه ی اولیه نوشتن این کتاب به ذهن نویسنده ش رسید. بعدش ماجرای دیدار خودشون با حضرت آقا(حفظه الله) بعد از انتشار کتاب رو گفت که دو روز قبل از دیدار، تو بیمارستان بستری بوده که بهش خبر می دن قراره بره پیش آقا. میگفت: تازه نشسته بودیم که یه دفعه بخیه ی پام پاره شد و ترسیدیم که خودن به زمین برسه که آقا چفیه شون رو در آوردند و دادند بهم و منم بستم به پام. بعد هم آقا به بچه های حوزه هنری می گن که این کتاب هم مثل "دا" پرفروش میشه. آخرش هم (بنا به قرابتی که داشتند و بچه ها رو می شناختند) سراغ بچه های جنگ نامنظم (و خود حاج قاسم) رو از سید میگیرند که میگن شهید شده.
اون شب خیلی جلسه ی آسمونی و قشنگی شده بود. اصلا دلم نمی خواست تموم بشه. من که حتم دارم روح حاج قاسم هم ناظر اون جمع بود. بعد سید چند تا خاطره از حاج قاسم گفت که بفهمیم برا چی تو کتابش به حاج قاسم لقب "معلم کوچه ی نقاش ها" رو داده. کسیکه امثال احمد قیصر (که تو کتاب توصیفاتش اومده) رو از اون همه خلاف و اشتباه به راه راست بر گردوند و راهی جبهه کرد. کسیکه به قول سید ابوالفضل، هنوز قدیمی ها و لات و لوتهای اون محله به خوبی ازش یاد میکنند. پیرمرد ها و پیرزنهای اون کوچه هنوز یادشونه که اون روزها حاج قاسم 40-30 تا نون بربری می خرید و می اومد بین مردم محل پخش میکرد و یه جوری نمک گیرشون می کرد یا اینکه سال 1350 تو اون محل با اون همه قمارخونه و مشروب فروشی و... چطور برا بچه ها کلاس قرآن می ذاشت و امتحان احکام می گرفت و جایزه بهشون می داد (یه نمونه از اون اسناد تو ضمیمه کتاب هست) و یا بچه ها رو جمع می کرد و ماشین میگرفت و می برد استادیوم امجدیه تا بازی قرمزها رو ببینن و همونجا هم نماز میخوند و..... و..... و.....
اینم یه نمونه دیگه از اون مرد بزرگ.
سید ابوالفضل می گفت: چند وقت پیش تو مشهد برا یه جمعی از حاج قاسم تعریف می کردم، بعد از جلسه یکی که یه پاش هم قطع بود اومد و بعد اینکه اطراف خلوت شد گفت بذار خاطره ی خودمو برات نقل کنم. می گفت: اوایل انقلاب یه بار با دو تا از رفقا مشروب گرفته بودیم و می خواستیم بخوریم که کمیته اومد و ما رو گرفت. پدر و مادر اون دو تا رفیقم اومدند و تعهد دادند و اونا رو آزاد کردند ولی چون من کسی رو نداشتم همونجا موندم. چند دقیقه بعد یکی اومد و گفت تو هم آزادی. پرسیدم برای چی؟ کی ضامنم شده؟ اول نمی گفتند ولی بعد از اصرار فهمیدم کسی به نام دهباشی ضمانت کرده و گفتند اگه می خوای ببینیش شبهای جمعه تو مسجد جامع هست. شب جمعه رفتم که ازش سوال کنم دلیلش چی بوده و ازش تشکر کنم ولی هرچی توضیح دادم انگار منو نمی شناخت و اصلاً به روم نیاورد. داشتم بر می گشتم که گفت: سر کار میری؟ گفتم :نه. گفت فلان کارگاه هست. اگه دوست داشته باشی معرفیت میکنم. بعد گفت شبهای جمعه ما اینجا عاشورا می خونیم اگه مایل بودی بیا. اون شخص گفت: یواش یواش تو همون عاشورا پام به این چیزا باز شد و بعد چند وقت هم با دوستان رفتیم جبهه و اونجا جانباز شدم....
و اینطوریه که کسی یه شرابخوار رو میاره تو راه ....
پی نوشت:
- قبل تر هم گفته بودم که بنا نیست تو قافله حدیث نفس بشه و چیزی غیر شهدا گفته بشه ولی چون ذکر این جلسه رو هم خارج از موضوع نمی دونستم اینجا بیان کردم. (+ +)
- قرار شد تو اون شب، که کتابی هم بطور خاص برای حاج قاسم جمع آوری بشه.
- اون شب علاوه بر این همه ذکر آسمونی که شنیدیم سید لطف کرد و یه جلد از کتابش رو بهمون هدیه کرد که دادم اولش چند خطی بنویسه.
- اینم مراسم رونمایی کتاب در خبرگزاری ها ( + + + + + + )
- برا آشنایی بیشتر و خرید کتاب هم به اینجا مراجعه کنید. (+)
- بعدها به امید خدا بیشتر از متن کتاب می ذارم.
دعااااااااااااا یادتون نره تو این ایام که خیلی محتاجم
نثار همه شهدای گمنام و شهید دهباشی صلوات
جلسهای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم، شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دوی نیمه شب بود، میخواستیم عملیات کنیم. قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسه هم برای همین تشکیل شده بود. با برادران ارتشی تبادل نظر میکردیم و میخواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفتوگو هنوز به نتیجهای نرسیده بودیم. باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص میشد، و الّا فرصت از دست میرفت و شاید تا مدتها نمیتوانستیم عملیات کنیم.
چند روزی میشد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا میکرد. خستگی داشت مرا از پای در میآورد. احساس سنگینی میکردم، پلکهایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن میگشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نشسته بود، گوشهای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهرهاش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان(ع) را چطور میخوانند؟
با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که میخواهی نماز امام زمان(ع) را بخوانى؟ گفت: نذر کردهام و بعد لبخندی زد.
گفتم: باید مفاتیح را بیاورم. مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچهها را خبر کن.
مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچهها را خبر نمیکرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم، همه تعجب کردند.
بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت: باید پایگاه اینجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطهای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب، بود لبخندی از رضایت زد و گفت: بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمیشود. ادامه مطلب...
تو ایام میلاد امیر المومنین(ع) قافله رو مزین به یه حدیث از ایشون کردم. نه حرفی دارم و نه حرفی میشه زد. فقط باید چندین بار بخونیم و بخونیم و بخونیم....
امام علی(ع): مَا المُجاهِد الشَّهید فی سَبیل الله باَعظَم اَجراً مِمَّن قَدَرَ فَعَفَّ؛ لَکاد العَفیف اَن یَکونَ مَلَکاً مِن المَلائِکة
پاداش مجاهد شهید در راه خدا، بزرگتر از پاداش عفیف پاکدامنی نیست که قدرت بر گناه دارد و آلوده نمی گردد. بلکه عفیف پاکدامن، فرشته ای از فرشته هاست....
پی نوشت: برا شای روح همه ی شهدا علی الخصوص شهدای گمنام صلوات