سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:: فرماندهی ::
:: سنگر ::
قافله شهداء
محسن
اگر اذن دهند سعیم این است که از لاله های خونین بگویم،‏ تا شاید نگاهمان کنند و دستی بر آرند و ما را از این منجلاب دنیا بیرون کشند....
:: تبلیغات سنگر ::
قافله شهداء
:: سامانه پیامک ::

جهت دریافت پیامک با موضوع شهداء و دفاع مقدس عدد 00 را به شماره 30007650001978 ارسال نمایید.

جهت آگاهی از سامانه ی پیامک قافله شهداء اینجا را کلیک کنید.

::  بایگانی ::
:: یادداشت ها ::
:: نوای آشنا ::

اگه دوست دارید این نوا رو در وبلاگتون داشته باشید این کد رو در قسمت مدیریت قالبتون کپی کنین. این نوا تو مناسبت‌های مختلف و بدون نیاز به تغییر تو کدها توسط صاحب وبلاگ، تغییر می‌کنه.
دانلود این نوا

:: نوای منتخب ::

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.شهید امام رضا(ع) - قافله شهداء
آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...
هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.
شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».

از خاطرات برادران تفحص

پی نوشت:
زائرای آقامون ما رو هم دعاااااااااااااااااا کنن این ایام....



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 89/3/22 - ساعت 7:0 عصر
لبیک

سوم خرداد با چند اسم عجین شده که هیچوقت از ذهنها بیرون نمی ره، خرمشهر، پیروزی، آزادی، خونین شهر، جهان آرا و.... خیلی بی معرفتیه که تو این روز از کنار اسم یکی از خالقان اون حماسه ی بزرگ – محمد جهان آرا - راحت بگذریم. جهان آرایی که از قبل از انقلاب خودشو وقف مردم خرمشهر کرده بود و تو ایام جنگ، فرمانده سپاه خرمشهر بود و آخر هم بعد اون همه رشادت با چند تا از سرداران و .... با پروازی که بسمت تهران می اومد، قبل از رسیدن به مقصد راهش رو عوض کرد و راهی بهشت شد و غمی بزرگ رو تو دل هر ایرانی گذاشت.
برا شناختن یکی مثل جهان آرا پای صحبتهای همسر گرامیش نشستیم تا از زوایای پنهان زندگی خداییشون بگه و ما رو با اون سردار بیشتر آشنا کنه. این مصاحبه رو تقدیم می کنیم به روح همه شهدای خرمشهر و عملیات "الی بیت المقدس". شادی روح همه شون صلوات

- لطفا خودتان را معرفی کنید.
صغرا اکبرنژاد و اهل تهران هستم. سال 1335 به دنیا آمده‌ام و در همین شهر بزرگ شده، درس خوانده‌ام.
- زندگی متلاطم شما تا چه مقطعی اجازه داد به تحصیلات خود ادامه دهید.
تا مقطع لیسانس. سال 1353 بود که در رشته زیست‌شناسی دانشگاه تربیت معلم قبول شدم. از همان روزها راه زندگی‌ام را انتخاب کردم. دوست داشتم با مسائل عمیق اسلام آشنا شوم و نه مسائل سنتی آن. مسایل سنتی در خانواده‌ام جا داشت. و از ابتدای زندگی با آن خو گرفته بودم. یک سال بعد یعنی سال 1354، چهار، پنج ماه هم زندان شاه را تجربه کردم. در زندان با خاله محمد آشنا شدم. مدتی با هم بودیم. از همین جا بود که با افکار محمد و گروه "منصورون" (یکی از هفت گروه مبارز پیش از انقلاب)، آشنا شدم.
شهید جهان آرا - قافله شهداء- ارتباط شما بعد از آزادی از زندان با جهان‌آرا چگونه بود؟
خاله محمد دو ماه قبل از من به زندان افتاده بود. ایشان در آن زمان دانشجوی رشته جامعه‌شناسی دانشگاه تهران بود. منتهی دانشگاه را رها کرده بود و همراه جهان‌آرا و دیگر بچه‌های گروه منصورون مخفی زندگی می‌کرد. ایشان در قراری که در میدان توپخانه داشت دستگیر شده بود.
یکی، دو ماه آخر زندان را با هم در یک سلول سر کردیم. بعد از این که اعتمادمان به هم جلب شد، از صحبتهای ایشان فهمیدم که محمد و آقای محسن رضایی شاخه نظامی گروه منصورون را تشکیل می‌دهند. ایشان می‌گفت که تقوا و مدیریت محمد در گروه منصورون شناخته شده است و رابطه من با گروه ریشه در تقوای محمد دارد. این گونه روحیه‌ها در گروه‌های سیاسی- نظامی واقعا مفید است، زیرا بعضی‌ها وارد گروه می‌شوند و گرایشهای خاص پیدا می‌کنند که بیشتر ارضاء نفسشان است یا از قدرت‌طلبی درونشان خبر می‌دهد. ولی این خصوصیات نشان می‌داد که محمد با این که سن و سال زیادی نداشته، راه خودش را به خوبی پیدا کرده، ادامه داده و سختی‌های کار گروهی را با پرورش زهد و تقوای درونش تحمل کرده است.
- مساله زندگی مشترک کی مطرح شد؟
آن روزها بین ما، حرفی از زندگی مشترک مطرح نبود. حرفهای ما درباره انقلاب و جریانهای سیاسی روز بود. موضوع زندگی مشترک نه در ذهن من بود و نه در ذهن محمد جا افتاده بود. او بعدها،‌یعنی اواخر مرداد ماه سال 1358 مساله ازدواج را مطرح کرد که با توجه به ویژگی‌های محمد که بالاتر از همه آنها تقوای ایشان بود، قبول کردم. در این مدت این خصلت را به  طور روشن و بارز در وجود محمد دیده بودم، ولی محمد تقوای دیگری داشت. به همین خاطر با وجود مخالفت خانواده، ازدواج با ایشان را پذیرفتم. فکر می‌کنم بهترین انتخاب من در آن زمان همین بود. در همان روزهایی که ارتباط داشتیم، از لحاظ آگاهی‌های سیاسی، اجتماعی و مذهبی از محمد درس زیادی گرفتم. برخوردهایش واقعا آموزش بود.
- از روز خواستگاری بگویید.
محمد تقاضای خود را توسط یکی از دوستان به من گفت. مستقیم با خودم مطرح نکرد. و بعد خودش تنها آمد و با خانواده‌ام صحبت کرد. با مادرم و برادرانم. خانواده خیلی موافق نبود. چون محمد در تبریز دانشجو رشته مدیریت بود و درس را رها کرده، به کارهای سیاسی پرداخته بود. از نظر خانواده‌ام تحصیلات مهم بود. با این حال من راهم را انتخاب کرده بودم.
- مهریه شما چقدر تعیین شد؟
یک جلد کلام‌الله مجید و یک سکه طلا بود. محمد به شوخی می‌گفت: «با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چکار کنیم؟» به او گفتم: «طرح این مساله کوچک کردن من است.»
محمد آن یک جلد قران را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول جمله‌هایی نوشت که هنوز آن را دارم. ایشان در جمله‌ای نوشت: امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هر چند وقت یک بار، وقتی خستگی بر من غلبه می‌کند این نوشته‌ها را می‌خوانم و آرام می‌گیرم. البته آن یک سکه را هم بعد از عقد بخشیدم.ادامه مطلب...

 قافله شهداء Qafeleh.ir

   نوشته شده توسط : محسن در 89/3/3 - ساعت 9:0 صبح
لبیک

از کنار بعضی اسمها تو دوران دفاع مقدس نمیشه به آسونی گذشت. یکی از اونا حسن باقریه(غلامحسین افشردی). براستی که ایشون یکی از اعجوبه های جنگ ماست. گوشه هایی از زندگینامه ی ایشون رو تقدیم می کنم:  

- بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.
- سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود.
- چهشهید باقری - قافله شهداءار ماه از جنگ می رفت. بین عراقی های محور بستان و جفیر ارتباطی نبود .حسن بعد از شناسایی گفت« عراقی ها روی کرخه و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه. منتظر باشین که خیلی زود هم این کارو بکنن.» یک هفته بعد، همان طور شد. نیروهای دشمن در آن محور ها باهم دست دادن.
- ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد.
- خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود  کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم.
- سوار بلیزر بودیم. می رفتیم خط . عراقی ها همه جا را می کوبیدند. صدای اذان را که شنید گفت « نگه دار نماز بخونیم.» گفتیم «توپ و خمپاره می آد، خطر داره .»گفت «کسی که جبهه می یاد ، نماز اول وقت را نباید ترک کنه
- نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم.آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن . صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخوان .» گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشهادامه مطلب...

 قافله شهداء Qafeleh.ir

   نوشته شده توسط : محسن در 88/11/9 - ساعت 9:33 عصر
لبیک

- گفتم:نه! این عملیات حساسه. ممکنه زخمی بشی و فریاد بزنی.
گفت: قول می دم.
اون طرف رودخانه جسد زخمیش رو پیدا کردیم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود...

- پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت.
کودک هم می خواست پدر رو بلند
کنه ولی نتونست. با خود گفت: حتماً چند سال بعد می تونم.
بیست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان....

- ترکشها شکمشو پاره کرده بودند، ولی اصرار داشت بشینه.
به در خیره بود.
مانع از نشستنش شدم، در گوشم گفت: آقا اینجاست، چه جورى بخوابم؟ و بعدشم پرید....

- گفت: وقتی برگردم انگشتر عقیقت رو پس می دم...
وقتی استخوانهاش رو آوردن، انگشتر عقیق لای اونا بود....

- "به نام خدا، من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که...."
معلم که خنده اش گرفته بود،
پرید وسط حرف مهدی و گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً، پدر خودت چه کاره س؟
.... : آقا اجازه! شهید شده....

- پسرش که شهیدشد دلش سوخت. آخه یادش رفته بود برا سیلی که تو بچگی بهش زده بود عذرخواهی کنه.
باخودش گفت: جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم.
آوردنش ..... ولی سر نداشت....

پی نوشت:
- اول اینکه اسپیکرها روشن، این دو تا نوا (نوای منتخب و نوای آشنا) رو از دست ندین.
- دوم هم اینکه یکی - دو تا از داستانک ها از وبلاگ عزیز دل، آقای محمد مبینیه که یه کمی توش دخل و تصرف شده.
- و آخر اینکه اگه دلتون لزرید و بغضتون ترکید کسی اینجا محتاج دعااااااااااست..... همین



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 88/6/13 - ساعت 6:40 عصر
لبیک

نمیشه از کنار اسم "مصطفی چمران" ساده گذشت. برا من و خیلی ها، ایشون یه اسطوره است. یه ابََرمرد. خیلی حرفه تو آمریکا به اون مدارج عالی علمی برسی و اسیر دنیا نشی! آدم باید خیلی زاهد باشه که تو بلاد کفر از یاد خدا غافل نشده باشه. ابعاد مختلف روحیش واقعاً محیرالعقوله. سختکوشی و مهربانی، جدی و قانونمندی و ملاطفت، تیراندازی و جنگ و نقاشی و ... و ... و...
"دکتر مصطفی" تا ابد برای من و امثال من یه اسوه ی تمام نشدنیه.
و این فرازهایی از زندگی سراسر شور، هیجان و عاطفه ی اسطوره ی زندگیم، شهید دکتر مصطفی چمران:
- مدیر مدرسه با خودش فکر کرد که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و به ش گفت برود دبیرستان البرز. البرز دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت. آنجا که رفت مدیر چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت: «پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی.»
- سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دو نمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترین نمره کلاس.
- بورس گرفت. رفت آمریکا. بعد از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستند و به ش گفتند: «ما ترمی چهارصد دلار به پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند.» پدر گفت: «مصطفی عاقل و رشیده. من نمی توانم در زندگیش دخالت کنم.» بورسیه اش را قطع کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس بخواند.
- بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابی فکر کرد. به این نتیجه رسید که مبارزه ی پارلمانی به نتیجه نمی رسد و باید برود لبنان و سلاح دست بگیرد. بجنگد.
- چپی ها می گفتند: «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند.» راستی ها می گفتند: « کمونیسته». هر دو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر دنیا، استادی سرکلاس می گفت: «من دانشجویی داشتم که همین اخیراً روی فیزیک پلاسما کار می کرد.»شهید چمران - قافله شهدا
- وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود. امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم . نپوشید. با همان لباس آمد. می دانستم که مصطفی، مصطفی است.
- بهش گفت: «تعجبه! تو که خیلی قیافه شوهر آینده ت برات مهم بود، پس چرا با یه کچل عروسی کردی؟!» تعجب کرد. کچل؟!! دروغ می گویی! مصطفی که کچل نیست!!
خونه که رسید و چشمش به سر دکتر افتاد دیگه نتونست خنده ش رو کنترل کنه. همه ش می خندید. ما جرا رو که برای مصطفی تعریف کرد، گفت: «آن قدر محو اخلاق و رفتارت شده بودم متوجه نشده بودم کچلی!»
- مادرش گفته بود: «مصطفی! من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را فراموش نکنی.» بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران رفت آمریکا. وقتی از آمریکا برگشت برای مادرش که فوت کرده بود متنی نوشت که: «در تمام این سالها یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.»ادامه مطلب...

 قافله شهداء Qafeleh.ir

   نوشته شده توسط : محسن در 88/3/31 - ساعت 3:24 عصر
لبیک

بدون شرح!!!

نامه یک کودک به جبهه


پی نوشت:
- نمی دونم چی باید گفت..... فقط سکوت و سکوت و .....
- این دستنوشته یه دختر بچه است که  تو  یکی از بسته های مواد غذایی که برا رزمندگان ارسال شده بود، پیدا شده.
- اگه می خواین تو سایز اصلیش ببینین، عکس رو،  رو سیستمتون سیو کنین.
- جمعه 22 خرداد یادمون نره. یه انتخاب که هم خدا راضی باشه و هم بتونیم سرمون رو پیش شهدا بالا بگیریم. برا تک تک رای هامون مسئولیم....


 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 88/2/26 - ساعت 3:29 عصر
لبیک

16 بهمن سالروز شهادت یه عزیزیه که برای چندمین بار به همه مون ثابت کرد که اگه واقعا بخوایم شهید عبدی - قافله شهداشهادت، دست نیافتنی نیست. اون واقعا و از ته قلب عاشق شهادت بود و آخرش هم بهش رسید. این چند خط فقط گوشه هایی از زندگی سراسر شور و شعور محمد عبدیه:

- یه بار که راجع به وضعیت عقیدتی پایگاه صحبت می­کردیم می­گفت: « داداش! تو رو به خدا یه فکری برای بزرگترهای پایگاه کن! مادامی که بزرگترها خودشون را درست نکنند، نمی­توان کار نوجوانان کرد. اگه من که به یک نوجوان می­گویم غیبت نکن، خودم اهل غیبت باشم، هیچ وقت تاثیر نمی­کنه. دیگه بسه که بدونیم غیبت و تهمت و دروغ بد است و اما ترکشون نکنیم. دیگه بسه که بدونیم نماز شب خوبه و نخونیم. به نظر من بهترین راه اینه که بزرگترها را به یک عالم راه رفته در قم متصل کنیم و با «برنامه» راه برویم و سپس ما برای بچه­ها حکم واسطه فیض را داشته باشیم.....»

- بشهید محمد عبدی - قافله شهداءا شهدا ارتباط عمیقی داشت. تو شهرهای مختلف با شهدا اخت می­شد! به سر مزارشون می­رفت و التماس می­کرد - مثل یه کودک که به پدر و مادرش التماس می­کنه - که او را هم ببرند!! عاشق شهادت و شهدا بود هروقت که بچه های تفحص، شهدا را آماده تشییع می­کردند به معراج می­رفت و معمولا پیکری از شهدا را به پایگاه یا هیئت می­آورد و همه بچه­ها را به حال و هوای جنگ می­برد. یه بار وقتی فهمید جمعه 20 رمضان قرار است شهدا را تشییع کنند شب 19 رمضان با تعدادی از بچه­ها به معراج شهدا رفت و شب قدر خود را با شهدا بود و پس از لحظاتی خواهش تمنا و التماس می­گفت: «من اونچه را خواستم گرفتم.»ادامه مطلب...

 قافله شهداء Qafeleh.ir

   نوشته شده توسط : محسن در 87/10/11 - ساعت 5:0 عصر
لبیک

<      1   2   3   4   5   >>   >
این سایت را حمایت می کنم
ابزار و قالب وبلاگبیست تولز

گوگل پلاس