به بهانه شهادت شهید امیر اسدی
تقدیم به تمامی شهدای دلاور تخریب
قبلاً از همه شنیده بودم که بین بچه های جنگ، بچه های تخریب یه چیز دیگه ای هستن، چونکه هم اول به خط می زدند و هم بیشتر با مرگ دست و پنجه نرم می کردند. آدم باید خیلی قوی باشه که با دل پر و محکم به استقبال مرگ بره....
دو- سه ماه پیش (اسفند 85) بود که برا بازدید مناطق عملیاتی غرب رفته بودیم؛ اسکانمون تو اردوگاه شهدای قصر شیرین بود. ساکن که شدیم عبور یه عده غریبه تو اردوگاه کنجکاوم کرده بود که اینا کین؟ دل رو زدم به دریا و جلوی یکیشون رو که یه پاش هم یه مقدار مشکل داشت رو گرفتم و ماجرا رو پرسیدم. بازنشسته وزارت نفت بود و از بچه های تخریب تو زمان جنگ که از طرف وزارت دفاع مامور شده بودن با مابقی رفقاشون میدونهای مین لب مرز رو پاکسازی کنن. برام خیلی جالب بود، قرار گذاشتم یه ساعت دیگه برم پیششون تا بیشتر باهاشون آشنا بشم.
عجب جمع باصفایی داشتن. ما که فقط تعریف اینطور جمعها رو شنیده بودیم، توفیق شده بود حضوری هم یه مقدار درکشون کنیم. تو چهره هاشون یه جور نور فوران می کرد. همشون از یل های تخریب بودن که حالا بعد از حدود 20 سال دوباره کنار هم جمع شده بودن. بیشترشون هم یه نشونه ای از اون موقع داشتن. همونی که اول باهاش صحبت کرده بودم جانباز 60 درصد بود، یکی دیگه شون نصف پنجه و انگشتهای پاش رو زودتر فرستاده بود بهشت؛ یکی دیگه شون(تو اون یکی اتاق) موجی بود و هر از چندگاه صدای فریادش بلند می شد. می گفتن تو هفت، هشت ماهی که کار رو شروع کردن سه، چهار تا شهید و چند تا مجروح دادن. همون روز هم یکی از بچه هاشون موقع نیزه زدن به زمین، یه مین منفجر شده بود و یه مقدار از صورتش رو صدمه زده بود که با هلی کوپتر برده بودنش کرمانشاه. ازشون پرسیدم چقدر دیگه کار دارین؟ می گفتن: با این امکانات و این همه میدون مین، شاید ده، پونزده سال دیگه طول بکشه.....
از اونجا که برگشتم همش به فکر روحیات اونا بودم که چطور تو این لجنزار دنیا، خدایی موندن و شاید از این طریق هم به آرزوی دیرینه شون برسن. خیلی هاشون رو نیمه شب تو حسینیه اردوگاه دیدم که مشغول مناجات و نماز بودن تا شاید ازاین موقعیت نهایت استفاده رو بکنن، همونطور که شهید اسدی استفاده کرد و به رفقاش رسید.
یه خاطره هم از دلاوریهای اونا تو جنگ:
همه آماده بودیم حرکت کنیم برا عملیات. فرمانده گردان همه فرمانده گروهانها رو جمع کرده بود و ازشون از وضعیت نیروها سوال می کرد. دست آخر پرسید: اگه یه جا وقت کم آوردید و به چیز حساب نشده ای خوردید؛ میدون مینی، سیم خارداری و ... اون وقت چی می کنین؟ همه سکوت کرده بودند. دست آخر یکی بلند شد و گفت: حاجی جون! فکر اونجاش رو هم از قبل کردیم ، شما ناراحت نباشین.
پرسید: آخه چه جوری؟؟! گفت : حاجی! بی خیال شو، بذار اگه لازم شد، عمل می کنیم.
از فرمانده اصرار و از مابقی انکار. تا آخر سر، تسلیم شدیم و بهش گفتیم: دیشب بین بچه ها لیست گرفتیم. تو گروهانمون 15 نفر حاضرند تا اگه اینطور بشه روی سیم خاردار یا میدون مین و یا هر مانع دیگه ای برن تا عملیات به مشکل نخوره.....
بحول الهی ، از این به بعد سعی دارم در هر پست به برخی از کمکهای دولتهای مختلف به صدام در جنگ اشاره کنم تا بیشتر بدانیم که جنگ ما ، فقط جنگ با عراق نبود و تمام قدرتها دست به دست هم داده بودند تا نهال نوپای انقلاب را نابود کنند.
مین های ضد نفر ایتالیایی
آلن فریدمن(محقق و نویسنده آمریکایی):
در یکی از پیچیده ترین خلاف کاریها در رم، میلیونها مین مرگ بار با استفاده از یک شرکت قلابی در سنگاپور به عراق فرستاده شدند. عراق به کمک یکی از شعبات بانک "لاوورو" در شما لایتالیا، 9 میلیون مین ضد نفر به ارزش 225 میلیون دلار خریداری نمود. این مین ها ساخت شرکت "والسلا" بود که 50 درصد آن تحت مالکیت شرکت فیات، تحت کنترل جیانی آنیلی 72 ساله بود که امروزه نیز به عنوان پادشاه بدون تاج و تخت ایتالیا معروف است. برخی از مین هایی که عراق دریافت نمود از نوع بسیار وحشتناکی است که به راحتی می توان آنها را از هلی کوپتر پخش کرد یا بسادگی روی سطح بیابان انداخت. اگر کسی روی این مین ها پا می گذاشت، پایش تا مچ و یا حتی ران پا قطع می شد.
فیلم نوجوان 14 ساله تخریبچی شهید عزیزاللهی
هیچ کس به این عقیده نیست که جبهه، فقط گریه و زاری و مناجات و نماز شب و این طور چیزها بوده. همه می دونن که تو جبهه همه چیز سر جاش بوده. گریه و عبادت به موقعش و خنده و تفریح هم بجاش.
چند تا از این خاطره ها رو با هم مرور می کنیم:
بعدازظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64 یا 65 بود. کنار حاج محسن دین شعاری، معاون گردان تخریب لشگر 27 محمد رسول الله(ص) در اردوگاه تخریب -آنسوی اردوگاه دوکوهه- ایستاده بودیم و باهم گرم صحبت بودیم، یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و با خنده گفت:
حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟
حاج محسن ابروهاشو بالا کشید و در حالی که نگاه تندی به او انداخته بود گفت: پس من هر چی تا حالا می گفتم دروغ بوده؟!
بسیجی خوش خنده که جا خورده بود سریع عذر خواهی کرد و گفت: نه! حاجی خدا نکنه، ببخشین بدجور گفتم. یعنی می خواستم بگم حقیقتشو بهم بگین ........
حاجی در حالی که می خندید دستی بر شانه او زد و گفت: سوالت را بپرس.
- می خواستم بپرسم شما شب ها وقتی می خوابین، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارین، پتو رو روی ریشتون می کشید یا زیر ریشتون؟
حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسشگری به جوان انداخت و گفت:
- چی شده که شما امروز به ریش بنده گیر دادی؟
- هیچی حاجی همینجوری !!!
-همین جوری؟ که چی بشه؟
- خوب واسه خودم این سوال پیش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدی زدم؟
- نه حرف بدی نزدی. ولی ....... چیزه ........
حاجی همینطوری به محاسن نرمش دست می کشید. نگاهی به آن می انداخت. معلوم بود این سوال تا به حال برای خود او پیش نیامده بود و داشت در ذهن خود مرور می کرد که دیشب یا شبهای گذشته، هنگام خواب، پتو را روی محاسنش کشیده یا زیر آن.
جوان بسیجی که معلوم بود به مقصد خود رسیده است، خنده ای کرد و گفت: نگفتی حاجی، میخوای فردا بیام جواب بگیرم؟
و همچنان می خندید.
حاجی تبسمی کرد و گفت: باشه بعداً جوابت رو میدم.
یکی دو روزی گذشت. دست برقضا وقتی داشتم با حاجی صحبت می کردم همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد. حاجی او را صدا زد. جلو که آمد پس از سلام و علیک با خنده ریز و زیرکی به حاجی گفت: چی شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادی ها ؟؟!!
حاجی با عصبانیت آمیخته به خنده گفت: پدر آمرزیده! یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتی می خوام بخوابم فکر سوال جنابعالی ام. پتو رو می کشم روی ریشم، نفسم بند می آد. می کشم زیر ریشم، سردم میشه. خلاصه این هفته با این سوال الکی تو نتونستم بخوابم.
هر سه زدیم زیر خنده. دست آخر جوان بسیجی گفت: پس آخرش جوابی برای این سوال من پیدا نکردی؟
-------------------
پیش از شروع یکی از حملات، همه مسئولین و فرماندهان لشکر 27 محمد رسول الله(ص) در جلسه ای توجیهی شرکت داشتند. «حاج محمد کوثری» - فرمانده لشکر- پشت به دیگران، رو به نقشه، مشغول توضیح منطقه عملیاتی بود و آنرا شرح می داد. «حاج محسن دین شعاری» در ردیف اول نشسته بود. یکی از نیروها، یک لیوان آب یخ را از پشت سر ریخت توی یقه حاج محسن. حاجی مثل برق گرفته ها از جا پرید و آخش بلند شد. برگشت و به سوی کسی که این کار را کرده بود، انگشتش را به علامت تهدید تکان داد. بلافاصله یک لیوان آب یخ از پارچ ریخت و به قصد پاشیدن، به طرف او نیم خیز شد. حاج محمد که متوجه سر و صدای حاج محسن و خنده های بچه ها شده بود، یک دفعه برگشت و به پشت سرش نگاهی کرد. حاج محسن که لیوان آب یخ را به عقب برده و آماده بود تا آن را به سر و صورت آن برادر بپاشد، با دیدن حاج محمد دستپاچه شد و یک باره لیوان را جلوی دهانش گرفت و سر کشید. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، گفت:«یا حسین(ع)». با این کار حاج محسن، صدای انفجار خنده بچه ها سنگر را پر کرد و فرمانده لشگر، بی خبر از آن چه گذشته بود، لبخندی زد و برای حاج محسن سری تکان داد.
حاج محسن دین شعاری را، بعدها یک مین والمری تو «ماووت» آسمانی کرد.
سجده گاهی به وسعت آسمان؛
میدان صبحگاه دوکوهه است اینجا؛ جایی که مثل دریا، انگار انتهایش معلوم نیست. جایی که زمانی معراج روحانیِ عاشقان الله بود. جایی که بسیاری در اینجا مهر شهادت بر پرونده خود زدند و برای همیشه سعادتمند شدند. درست در چنین ساعتهایی اینجا دیگر زمین نبود. اینجا عرش خدا بود. عرش واقعی خدا؛ چونکه عرشیان خاکی در اینجا با خدا ملاقات داشتند. و چه عاشقانه بود آن ملاقاتها!
و اینک بعد از گذشت این همه سال من در جای آنها نشسته ام. چشم که بسته می شود و گوش که از این اصوات دنیوی فارق می گردد به راحتی می توان حضور آنها را در اینجا حس کرد. هنوز انگار از گوشه گوشه میدان، صدای مناجات و العفو گفتن ها بگوش می رسد. هر جای میدان را که نگاه می کنم انگار عزیزی با خدایش خلوتی کرده و آنچنان عاشقانه با او مناجات می کند که گویا فقط، خدا مال خود اوست. هرکس فانوسی به دست و پتویی به سر کشیده، بر گناهان نکرده اش توبه می کند و ...
و من اینک اینجا نشسته ام و همچنان به شرمندگی خود فکر می کنم که آنها که بودند و من که هستم؟!! آنها چه کردند و من چه می کنم؟!! آنها چطور بودند و من الان چطورم؟!!.............
دوشنبه 28/12/85 (روز شهادت امام رضا) - ساعت 2:50صبح - میدان صبحگاه دوکوهه
مکه من فکه بوَد، منــــای من دوکوهـــه
قبله من جبهه و کربلای من دوکوهه
مدینه ام شلمچه و بقیع مــــن هویــــزه
مروه من طلاییه، صفای من دوکوهه
دیار غربت و غم و وادی عشق و عرفـان
جای قبــول توبه و دعای من دوکوهه
اگرچه راه کربلا بسته به عاشقان است
علقمــه و فرات و نینوای من دوکوهه
قافله رفته و دگـــر جدایــــم از شهیــدان
مریض هجرم و فقط دوای من دوکوهه
و فکه را ما چه می دانیم که چیست؟!
باید خود زبان باز کند و برایمان بگوید. باید دانه دانه رملها و ماسه های این سرزمین زبان بگشایند و از آن چه دیده اند برایمان بازگو کنند. باید آنها برایمان بگویند که طی کردن چندین کیلومتر در رمل و ماسه با تمام تجهیزات یعنی چی؟ باید او بگوید که چطور هر پایی که در آن می گذاشتند و تا زانو در رملها گیر می کرد یعنی چی؟ چطور می باید از این همه موانع طبیعی و .... گذر کرد تا تازه به محل درگیری و جنگ برسی. براستی ما چه می دانیم به فکه چه گذشته؟ در این سرزمین بود که رزمندگان، شب عملیات بیاد سقای تشنه لب کربلا، قمقمه هایشان را خالی می کردند و آب نمی نوشیدند تا تأسی به مولای بی دستشان کنند. اینجا بود که رزمندگان، سینه به سیم خاردار و مین می سپردند تا راه بر بقیه باز شود و وقتی ازشان می پرسیدی که چرا با کمر روی سیم خاردارها نمی خوابی تا کمتر اذیت شوی؟!! جوابت می داد که: شاید کسیکه می خواهد از روی من رد شود چشمش به چشمم بیفتد و خجالت بکشد و عملیات لغو شود. اینجا بود که بعدها بدنهای شهداء را به سختی از سیم خاردارها جدا می کردند. اینجا بود که بعد از حدود هفده سال 120 شهید را که در قتلگاه فکه در کنار هم دفن شده بودند پیدا کردند. اینجا بود که مین، وسیله ای شد که سید شهیدان اهل قلم را خونین به جوار دوست رسانَد. بله! اگر این دل زنگار گرفته اجازه مان دهد و این گوشها و چشمهای دنیایی مان خوب دقت کنند، هنوز حضور شهداء را می توان اینجا حس کرد. از جای جای فکه و از دانه دانه رملهای آن بوی شهداء استشمام می شود. فقط باید اعضاء و جوارحمان بوی شهید بدهد......
هویزه کربلای ایران است...
بله! هویزه.
مگر در کربلا فرماندهی با حسین(ع) نبود؟ هویزه را هم حسینی دیگر فرماندهی می کرد و به راستی چه زیبا به جد بزرگوارش اقتدا کرد که لب تشنه با 120 یار باوفایش مردانه جنگیدند تا دست یزیدیان را کوتاه کنند. اگر در کربلای 61 قمری مقابل 72 یار حسین بن علی (ع)، لشگر چندین هزار نفری صف آرایی کرده بود، اینجا هم در هویزه برای هر نفر، یک تانک و کلی مهمات و سرباز آماده شده بود. مگر نه اینکه عصر عاشورا اسبها ابدان مطهر شهداء را لگد مال کردند. اینجا هم تمام شهداء بعد از شهادت در زیر شنی های تانک له شدند. بله! له شدند و برایمان ثابت کردند که "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا". هر زمان عاشورایی و هر مکانی کربلاست. فقط می بایست حسین(ع) زمانت را بشناسی و از یزید زمان دوری کنی که آنوقت زهی به سعادتت.
التماس دعا
با هر سختی که بود، حاج محسن وزوایی با پنج نفر دیگه خودشون رو به بالای ارتفاع 1050 متری بازی دراز رسوندند، خیلی سخت بود اما بالاخره تونستند با کمک بقیه بچه ها، حدود 350 نفر از کماندوهای عراقی رو دستگیر کنند. همینکه داشتند اسرا رو به عقب منتقل می کردند، یکی از افسران عراقی اصرار داشت که فرمانده نیروهای ایرانی رو ببینه.
بخاطر مسائل امنیتی یکی رو جای حاج محسن معرفی کردند ولی افسر عراقی قبول نمی کرد. می گفت: فرمانده اصلی تون رو می خوام ببینم. حتی وقتی حاج محسن رو هم دید، قبول نکرد و گفت: نه! فرمانده شما این نیست. ازش پرسیدند: پس کی رو منظورت است؟ گفت: «فرمانده شما، هنگام حمله جلوی همه تون با اسب سفید می اومد و هر چی هم بطرفش تیراندازی می کردیم اثری نمی کرد. من می خوام اونو ببینم.»
حاج محسن اینا رو که شنید پاهاش سست شد، به زمین نشست و ...
تقدیم به همه فرزندان شهداء
علی الخصوص
فرزندان شهدای مفقود الاثر
که حتی یک پلاک هم از پدرشان ندارند.
عاقد دوباره گفت:« وکیلم؟...»، پدر نبود
ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود
گفتند: رفته گل ... نه!... گلی گم... دلش گرفت
یعنی که از اجازه ی بابا خبر نبود
هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصل های سرد که بی دردسر نبود
ای کاش نامه یا خبری، عطر چفیه ای
رویای دخترانه ی او بیشتر نبود
عکس پدر، مقابل آینه، شمعدان
آن روز دور سُفره، جز چشمِ تر نبود
عاقد دوباره گفت:« وکیلم؟...» دلش شکست
یعنی به قاب عکس امیدی دیگر نبود
او گفت: با اجازه ی بابا... بله... بله...
مردی که غیر آیینه ای شعله ور نبود!
التماس دعای فراوون
بارها شنیده ایم که «شهداء زنده اند» و بسیار در قرآن در وصفشان خواندیم که « احیاء عند ربهم یرزقون» ؛ ولی شاید خیلی ها این زنده بودن را فقط یک توصیف الهی بدانند.
این هم نمونه ای دیگر از زنده بودن واقعی شهداء:
اون روز بدجور کلافه و نگران بودم. آخه صبح تو مدرسه برنامه امتحانات ثلث دوم رو داده بودند و گفته بودند حتماً باید پدر یا مادر اونو امضاء کنه.
بابا که هنوز چهلمش نشده بود و مامان هم که برا ختم بابا رفته بود خوانسار. نمی دونستم چی کار باید بکنم، تا شب یه ذره هم از این استرس و ناراحتیم کم نشد که نشد. فردا چی باید جواب مدرسه رو می دادم؟! خیلی نگران بودم.
شب تو خواب، بابا رو دیدم که با همون لباس روحانی اومده خونه. خیلی خوشحال شدم. ازش پرسیدم: آقا جون ناهار خوردید؟ گفت: «نه.» داشتم می رفتم تو آشپز خونه تا براش غذا بیارم که بهم گفت: «زهرا جون! اون ورقه رو بیار امضا کنم.» من که اصلاً حواسم نبود، گفتم: کدوم ورقه؟ گفت: «همون که امروز تو مدرسه بهت دادن تا امضاء بشه.» تازه یادم اومد. رفتم ورقه رو آوردم. دنبال خودکار می گشتم، ولی هر چی پیدا می کردم، خودکار قرمز بود. بابا هم که اصلاً عادت نداشت با خودکار قرمز بنویسه. خلاصه یه خودکار سیاه پیدا کردم و دادم به بابا. بابا هم خودکار رو گرفت و کنار برنامه نوشت:
« اینجانب رضایت دارم.» بعدش هم کنارش امضاء کرد.
منم رفتم که برا بابا غذا بیارم که که دیدم بابا نیست. دویدم تو حیاط، دیدم مثل همیشه داره به سر و وضع باغچه می رسه. پرسیدم: چی می کنی؟ گفت: «عید نزدیکه و باید سر و سامونی به این باغچه بدم.» تو همین صحبتها بودم که یه دفعه دیدم بابا نیست. هر جا رو گشتم، دیگه پیداش نکردم. اونقدر نارحت شدم که گریه ام گرفت و از شدت گریه از خواب پریدم.
صبح که داشتم وسایلم رو برا مدرسه جمع می کردم، یه حسی به من می گفت که یه نگاهی به اون برگه کنم. رفتم برگه رو برداشتم. از تعجب خشکم زد. آره! همون جمله بابا ولی با رنگ قرمز تو برگه بود و کنارش امضاش....!!
بعد ها هم یکی از دوستای بابام که تو درستی این قضیه شک داشت، خواب بابا رو دیده بود که بابا سه بار بهش گفته بود: «شک داری؟! تو شک خودت تا قیامت بمون!»
حتی بابا تو خواب مامانم هم اومده بود و به اونم گفته بود که به هیچ وجه شک نکنی که من برگه رو امضاء کردم.
پی نوشت:
- شهید صالحی خوانساری، متولد 1323 که در زمان شهادت 39 سال داشته؛ ایشان از شاگردان آیت ا.. سعیدی بوده و در 30 بهمن 1362 توسط منافقین کوردل در منطقه جوانرود کردستان به شهادت رسید. مزار ایشان در گلزارشهدای قم، قطعه4 ، ردیف 7 می باشد.
- این جریان مورد تایید بسیاری از جمله حضرت آیت ا.. خزعلی بوده که دستخط ایشان در زیر برنامه مشهود است. حتی نمونه امضاء و دستخط نیز، مورد بررسی دقیق کارشناسان تطبیق خط قرار گرفته که مورد تایید ایشان هم می باشد.
- اصل کارنامه در موزه شهدای تهران در معرض دید عموم قرار دارد.
التماس دعا
ویژه نامه هشتمین سالگرد عروج عارفانه شهید محمد عبدی
هجدهم بهمن 77 بود که بعد از ظهر حمید زنگ زد، خبری بهم داد که تا چند لحظه میخکوب شده بودم، بهم گفت:
محمد هم شهید شد.
باور نمی کردم. چند لحظه ای متوجه نشدم چی شده؟!! تا وقتی از احمد و بقیه هم شنیدم. دیگه مطئن شده بودم که محمد ...... (لقبی که رفقا بهش داده بودن) هم پرید. بالاخره این همه، این در و اون در زدنش نتیجه داد. اونقدر عاشق شهادت بود که بالاخره به عشقش رسید. تهرانپارس، سیستان، ایرانشهر و خیلی جاهای دیگه هم شهادت می دن که محمد واقعاً عاشق شهادت(در عمل، نه در حرف) بود، و انقدر تو راهش استقامت کرد که ثابت کرد در باغ شهادت هنوز هم بسته نیست.
همون موقع چند خطی به بیچارگی خودم و سعادت محمد حدیث نفس کردم:
امروز هم خبر آوردند که یکی دیگه از عاشقای خدا به او پیوست. آره؛ محمد عبدی، همون محمد.... . از اون اول که دیدمش معلوم بود که نسبت به بقیه فرق داره ......
همش دنبال پرکشیدن بود، مشخص بود که ماندنی نیست......
محمد جون! خوش بحالت؛ فردا هم تشییعته، حمید هم امروز رفت تا شب، تو معراج ببیندت.
یادش بخیر! آخرین باری که دیدمت تو دوکوهه بود. داشتی بر می گشتی، سرت رو از اتوبوس بیرون آوردی و همونجا صورتت رو بوسیدم، یادش بخیر! سرت رو هم حنا گذاشته بودی......
خوش به سعادتت؛ به هر دری می زدی که بِبَرنت؛ روی حرفت مردونه بودی؛ آخر هم که نتیجه ش رو گرفتی ...............
یکشنبه 18 بهمن 1377 - 4:20 بعد از ظهر
این هم فرازهایی از زندگی این شهید بزرگوار:
رفتارش صمیمی بود اهل ریاکاری نبود. یادم می آید یک روز خوابیده بودم، دیدم کف پایم می خارد. بلند شدم، دیدم محمد صورتش را به کف پایم می مالد. خیلی ناراحت شدم، پایم را سریع کشیدم و با خشم گفتم: این کارها چه معنی می دهد؟
گفت: مگر بهشت زیر پای مادرها نیست؟ دوست دارم چشمهایم نور بگیرد، نور بهشت. (مادر شهید)
این آخر سری ها بی تاب شده بود،یک روز به من گفت:حاجی دعا کن شهید بشوم. من گفتم: نه، دعا می کنم که شهید نشوی. دعا می کنم بمانی و بچه های مردم را جمع کنی و به آنها سر و سامان بدهی. آن ها ترا می خواهند. محتاج امثال تو هستند.تو باید باشی تا در این وضعیت پر آشوب به جوان ها امید بدهی.
او با دلواپسی گفت: وقتی تن آدم نمی تواند حجم روحش را تحمل کند چه کار باید کرد؟ من از بودن با بچه ها خسته نشدم . ای کاش شبانه روز صد ساعت بود و از این جسم کوچکم صد تا تن تکثیر می شد و بین این همه نگاه های تشنه تقسیم می شدم. ولی چه کنم حاجی؟ این تن، بارکش خوبی برای روحم نیست. مضطرب است، منتظر است.
دیروز توی روضه حضرت زهرا (س) وقتی بی اختیار شدم. دست خودم که نبود، جیغ کشیدم. همه پریشان زده مرا نگاه کردند. نمی دانم چرا سینه ام داغ شد پهلویم تیر کشید. با خودم گفتم اگر ادعای شیعه حضرت زهرا (س) را دارم، باید از سینه یا پهلو شهید شوم. اگر یکی از این دو نشانه را نداشتم بدانید شهید نیستم. یک مرده مثل همه مرده های دیگر. فقط ادای شیعه ها را در می آوردم همین............(از دوستان شهید)
یک روز وقتی فهمید جمعه بیستم ماه رمضان قرار است شهداء را تشییع کنند، شب نوزدهم با تعدادی از بچه ها به معراج شهداء رفت و آنجا ماند و شب قدر خود را با شهداء سپری کرد؛ آن شب به یکی از دوستهایش گفته بود: «من آنچه را که می خواستم، بدست آوردم و گرفتم.»(پدر شهید)
گوشه ای از دست نوشته های شهید عبدی
خدایا! بار گناهانم بسیار سنگین است و توان تحمل و صبر در برابر آنها را ندارم ...... آرزویم این است که در راه تو به شهادت برسم. می خواهی راستش را بگویم؟ اگر راهی غیر از شهادت بود حتما انتخاب می کردم. آخر خودت گفته ای: اولین قطره خون شهید که بر زمین ریزد من تمام گناهانش را می بخشم. دوست دارم وقتی به لطف و کرم و عطای تو به شهادت برسم، آقایم اباعبدا.. الحسین(ع) بر بالین من حاضر شود.....
اطاعت از مقام معظم رهبری را از یاد نبرید حرفها و صحبتهای ولی امر را حلقه آویز گوش خود گردانید و بدانید که سعادت دنیا و آخرت شما عمل به دستورات اسلام و ولی فقیه است. پشتیبان او باشید و از فرامینش اطاعت حمایت کنید تا خدا از شما راضی باشد.
نگذارید علی زمان ما چون علی(ع) غریب بماند ..... سینه هایتان را چون سینه های کربلاییان در برابرش سپر و برای بقایش آماده خون فشانی کنید. راستی، اگر توفیق یار شما شد و به دیدارش نایل شدید به او بگویید سربازی داشتید که خیلی دوست داشت قبل از رفتن یک بار دیگر زیارتت کند ولی توفیق یارش نشد. سلام مرا به او برسانید و رویش را ببوسید.
امیر! (منظور، شهید امیر مراد حاصلی پسرخاله شهید عبدی است) دارم می میرم. الان شب قدر است. دلم برای تو خیلی تنگ شده است. دارم دق می کنم. انگار تمام دنیا روی سرم خراب شده است...... اصلا نمی دانم چرا زنده ام؟ مگر من چکار کرده ام؟ ..... چرا قدر من را نمی دهند؟ می خواهم شهید شوم. آخر به چه کسی بگویم که دارم می میرم؟ دارم از دست می روم. دیگر اشکم به زور می آید. چقدر گریه کنم؟ چقدر فریاد کنم؟ مگر من با تو قرار نگذاشته بودیم؟ آن روز وقتی بدنت را توی قبر می گذاشتم از تو قول گرفتم ...... حالا من مانده ام ، تنهای تنها.....
آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
ما آمده بودیم تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم
ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان
لایق که نبودیم در این جنگ بمیریم
یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن
بس بود که با آن غزل آهنگ بمیریم
پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است
بد خاطره ای نیست اگر لنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواسته دل تنگ بمیریم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت ما نیست که از سنگ بمیریم
هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه
الحق که در این دایره خونرنگ بمیریم
شهید محمد عبدی
نحوه شهادت
توی بیابان می رفتیم که رد یک ماشین که جاده اصلی را قطع کرده بود توجه ما را جلب کرد، رد ماشین به بیابان می رفت. اگر چه امکاناتمان کم بود ولی رد ماشین را دنبال کردیم، ساعتها به دنبال رد بودیم که یکباره چشمهای من روی بک تپه، سیاهی زد. احساس کردم آدمی ایستاده است. از ماشین پیاده شدم و خوب نگاه کردم، دیدم که یک نفر با آر پی جی، ماشین ما را نشانه رفته است. سریع از ماشین پریدیم پایین، بعد از چند ثانیه ماشین نیروی انتظامی با یک انفجار مهیبی منهدم شد و اَتش انواع سلاحها بر سرمان باریدن گرفت. تازه فهمیدیم که در کمین اشرار و قاچاقچیان افتاده ایم، هر لحظه انتظار مرگ را داشتیم؛ هیچ کس نمی توانست که تکان بخورد. چرا که آنها بخوبی بر ما مسلط بودند و صحنه هر لحظه وحشتناک تر می شد. توی این چنین وضعیتی که نه راه پس داشتیم و نه راه پیش؛ محمد دو نفر از بچه ها را بلند کرد و با ذکر "الله اکبر" از یک طرف، صحنه نبرد را باز کردند و به طرف اشرار حمله بردند. این شهامت او باعث شد چند نفر دیگر از بچه ها، از یک محور به اشرار حمله کنند. صحنه عجیبی بود. محمد در دامنه تپه تکبیر می گفت و بالا می رفت هر تکبیر او روحیه ای بود در بچه ها و وحشتی بود در دل آن نامردان.
ناگهان دیدیم محمد در چند متری گرینف دشمن خیز برداشته و منتظر فرصت بود تا در یک یورش دیگر مهمترین سنگر استراتژیک دشمن را فتح کند. اما آنان متوجه حضورش شدند و به طرفش شلیک کردند. صدای بلند یا حسین(ع) از حنجره محمد تمام دشت را پر کرد. او توانست کارش را به انجام برساند و در یک چشم به هم زدن، هدف را از پا در بیاورد؛ اما صد حیف که پیکر پاکش چند لحظه بعد، روی دشت از پا افتاد....
وقتی جلوتر رفتیم دیدیم که فقط یک تیر به محمد خورده، آن هم درست در سینه اش......
یاد حرفش افتادیم که: اگر ادعایم می شود که شیفته خانم حضرت زهراء(س) هستم، باید از سینه یا پهلو شهید بشوم.(از همرزمان شهید)
فرازهایی از وصیتنامه شهید محمد عبدی
سالها بود که در این رویا زندگی می کردم و به انحاء مختلف خود را با عشق شهادت مشغول می نمودم. سالها بود که سعادت را شهادت می دیدم ولی .....
خداوندا! تو را سپاس می گویم که به این بنده حقیر ضعیف سراپا تقصیر عنایت نمودی و با همه بدیهایی که از او سراغ داشتی، نامه هایش را بی جواب نگذاشتی.
خداوندا! در دوران هشت سال دفاع مقدس توفیق یارم نشد و لیاقت سربازی ولّی تو را پیدا نکردم؛ اما اکنون در میدان مبارزه با نفاق و دورویی توفیق شرکت یافته ام و می توانم تمام عقده هایم را که سالها در گلو فشرده و در مشتهایم جمع کرده ام، یکباره بر سر منافقین و کوردلان بریزم و بر سر همانهایی که دل نایب امام زمانمان را خون کرده اند و آزار و اذیتشان کرده اند، فرو کوبم.
ولادت:27/3/1355
شهادت :جمعه 16/11/1377
محل دفن: تهران،بهشت زهرا، قطعه 50 ردیف 37